محل تبلیغات شما

توتستان



انیو موریه، آهنگساز، رهبر ارکستر و نوازنده سرشناس ایتالیایی امروز دوشنبه، ۶ ژوئیه (۱۶ تیر) در سن ۹۱ سالگی در رم درگذشت.

به‌گزارش یورونیوز، نام این موسیقیدان بزرگ بیش از هر موسیقیدان دیگری با سینما پیوند خورده است. او سازنده موسیقی بیش از ۵۰۰ فیلم سینمایی و تلویزیونی است و بیش از ۱۰۰ اثر کلاسیک ساخته است. او پنج ‌بار با فیلم‌های روزهای بهشت» (۱۹۷۸)، مأموریت» (۱۹۸۶)، تسخیرناپذیران» (۱۹۸۷)، باگزی» (۱۹۹۱) و مالنا» (۲۰۰۰) نامزد کسب جایزه اسکار شد و در سال ۲۰۰۷ میلادی نیز جایزه افتخاری اسکار را دریافت کرد.

موریه در سال ۲۰۱۶ نیز در سن ۸۷ سالگی برای فیلم هشت نفرت‌انگیز» ساخته تارانتینو جایزه اسکار موسیقی متن را کسب کرد.

آهنگساز تازه درگذشته ایتالیایی علاوه‌ بر سرجیو لئونه با کارگردانان سرشناس دیگری مانند برناردو برتولوچی، پیر پائولو پازولینی‌، پدرو آلمادوار، جوزپه تورناتوره، اولیور استون،‌ ترنس مالیک‌، برایان دی‌پالما و بری لوینستون همکاری داشته است.

موسیقی بسیاری از فیلم‌های ژانر وسترن ایتالیایی، معروف به وسترن اسپاگتی» کار انیو موریه بوده است، اما علاوه بر این، او سازنده آهنگ فیام‌های بسیار مشهوری همچون روزی روزگاری در آمریکا» (۱۹۸۴)، سینما پارادیزو» (۱۹۸۸) و بیل را بکش» نیز بوده است.

مهم‌ترین اثر موریه که در ذهن چند نسل از سینمادوستان ایرانی مانده موسیقی متن فیلم خوب، بد، زشت» کار سرجیو لیونه است.


سال 20 سال جولان فیلمهای کمیک بوکی بود و همین کمی ترسناک است مناز این فیلمها متنفر نیستم اما وقتی انقدر زیاد می شوند فضا برای انواع دیگر کم وآنها خفه می شوند.

1.      پلنگ سیاه(ریان کوگلر):بین فیلمهای کمیک بوکی با اقتدار بهترین فیلمبود ضمن آنکه تا حدودی از سطحی نگری دنیای مارول فراتر رفته است
2.      جزیره سگها(وس اندرسون):هر فیلم وس اندرسون یک اتفاق است و انیمیشناستاپ موشن جدیدش یادآور خوبی از آقای فاکس شگفت انگیز با همه ارجاعات پست مدرنآندرسن
3.      بازیکن شماره یک آماده(استیوناسپیلبرگ):هر فیلم اسپیلبرگ کیفیتی بالاتر از استاندارد معمول سینما دارد و اینفیلم هم علاوه بر کیفیت پر از ارجاعات جذاب سینمایی است
4.      سوسپیریا(لوکا گوادانینو):بازسازی اثرکالت داریو ارجنتو شاید کالت نشود اما قطعاً یکی از بهترین فیلمهای سال بود
5.      سوگلی(یورگوس لانتیموس):اثر دقیق موشکاف و در عین حال جذاب و سرگرمکننده تاریخی برنده سابق اسکار با بازیهای درخشان
6.      رم(آلفونسو کوارون):شاید فیلم قدرت بصری شهر خدا را ندارد اما باز همفیلم درخشانی است که البته منقدان هم آن را بسیار تحویل گرفتند اما با همه اینهاکالت نمی شود
7.      مرگ استالین(آرماندو یانوچی):کمدی نیش دار و جذابی که کمتر فیلم کمدیی در سالهای اخیر به جذابی آن بوده است
8.      پسر زیبا(فلیکس ون گرونینگن):درام زیبایی با بازی درخشان تیموتی شالمتو استیو کارل درباره اعتیاد
9.      ریک پسر سفیدپوست(یاندمانگ):درام زندگینامه ای جذاب درباره جوانترین مرد تحت تعقیب اف بی آی



نتیجه تصویری برای ‪boys in trees‬‏

چند تا از فیلمهای محبوب زندگی من اصلاً آثار شاخصی نیستند و در هیچلیستی دیده نمی شوند.شاید تنها دلیل علاقه من به این فیلمها نزدیکی و یا سمپاتیآنها با روحیات شخصی خودم است. Boys in the Trees  محصول 2016 یک فیلم استرالیایی است که به محضدیدنش در جایگاه بهترین فیلمهای زندگی ام قرار گرفته است.سایت های سینمایی اینفیلم را یک درام تریلر هالوینی تلقی کرده اند.اما به نظر من فیلم بیشتر دربارهنوجوانی،بزرگ شدن و از دست رفتن معصومیت است.

داستان در شب هالوین می گذرد.کوری نوجوان با دوستانش شیطنت می کنند وخوش می گذرانند.دوست و سرگروه باند پسران پسری دیگر کتک و زند و تحقیر می کند.کوریبه نظر می رسد دارد از لحاظ روحی از گروهش جدا می شود و ناراضی است.بعداً معلوم میشود او در کودکی دوست پسر کتک خورده بوده است.داستان به سفری فانتزی و اودیسه واردر دل شب بدل می شود که کوری و جونا را به دل داستانهایی از گذشته می برند.

فیلم پایانی غافلگیر کننده می یابد و کوری متوجه اشتباهی سهمناک میشود.

فیلم داستانی ساده با پرداختی پیچیده دارد اما سادگی بصری و تکنیکی آننتنها مانع ارتباط با داستان نمی شود بلکه آن را غنایی فراتر از خود می دهد.داستاناز پیچشهای عجیب زندگی سخن می گوید اتفاقاتی بغایت ساده که مسیر زندگی ها را بکلتغییر می دهند.فیلم از این می گوید که انسانها وقتی می خواهند در دل موقعیت حل وپنهان شوند تا آسیب نبینند بجای موفقیت شکست می خورند و چیزهایی را از دست می دهندکه مهمتر وجهه اجتماعی موقتی آنهاست.معانی عمیقی که  در دل فیلمی ساده و نوجوانانه پیچیده شدهاست.فیلم می  خواهد آنها که قهرمانش رادنبال می کنند بدانند برای هر تصمیم ساده کمی بیشتر فکر کنند که سرنوشتشان را تغییرخواهد داد.

این نوع فیلمهای گمنام که با سر و صدای آثار مشهورتر کمرنگ می شوندشاید اثری بیش از همه نامهای بزرگ دارند.فیلمهایی مثل Empireof the Sun 1987 و August Rush 2007 و Charlie Bartlett 2007 و Stand by Me 1986 و The Fall 2006 و فیلمفوق شاید فیلمهای مشهوری  نباشند اما ازبسیاری آثار شاخص درخشان تر و موثرترند.

بازی توبی والاس و گالیور مک گراث با وجود نوجوانی بسیار خوب و کاملاًقالب اثر است و توانسته بار جذابیت فیلم را بر عهده بگیرند.سبک بصری فیلم بسیارمرا یاد فیلمهای Donnie Darko 2001و It 2017 می اندازد و تشابه زیادیبه هم دارند.

تنها نکته منفی فیلم  به نظرمن این است که سکانس پایانی بعد از گره گشایی کاملاً اضافی است و باید همانجا فیلمتمام می شد البته ضربه ای به فیلم نمی زند اما چیزی هم اضافه نمی کند اما نبودشبهتر بود.

به هر حال فیلم مرا که بشدت تحت تاثیر قرار داد شما را نمی دانم.


دارن شان متولد 1972 یکی از مشهورترین و محبوب ترین نویسندگان رمانهایفانتزی است.مجموعه سرزمین اشباح محبوبیت خاصی در میان ادبیات فانتزی دارد.او بعداز این مجموعه مجموعه دیمونتا را در سال 2008 شروع کرد و در ده جلد نوشت.

داستان روایت تلاش قهرمانانی است که برابر حملات شیاطین میایستند.گرابز گریدی مهمترین قهرمان این رمان است.

اما بعد از خواندن این رمان حسی ناخوش آیند خواننده را فرا میگیرد.نویسنده در سراسر رمان قهرمانانش را در جنگ و خون و مرگ دفن می کند.دنیایواقعی با همه تلخی اش هنوز مکانی آرام و زیبا در مقابل دنیای خلق شده دارن شاناست.قهرمانانش که گمان دارند بلاخره تلاششان موفقیت می یابد مرتب ناامید می شوند وبیشتر در جنون مرگ و کشتار فرو می روند.

داستان به ظاهر با فریبی هوشمندانه در مقابل شیاطین به سرانجامی درظاهر خوش آیند می رسد اما حس خواننده انگار همه جهان و تاریخ و تمدن به شوخی مسخرهای در دستان یک عروسک گردان دیوانه بدل شده است.به ظاهر قهرمانان توانسته اند  در جایگاهی خدایی قرار بگیرند اما انگار معنی وهدفمندی جهان نابود شده و به نمایشی ساده و مسخره برای خواننده بدل شدهاست.نویسنده انگار در این مجموعه عنان پوچگرایی درونی اش را رها کرده و همه چیز رابه تمسخری نیشدار کشیده است.

شاید ما هم به جهان نگاهی تمسخرآمیز داشته باشیم اما وقتی چنین ناامیدو عریان آن را نمایش می دهیم حتی زنده بودن ما هم بی معنی می شود و آدم می ماندچرا به زندگی ادامه می دهیم.

این مشکل اصلاً در سرزمین اشباح نبود چون در پایان اگر قهرمان خودسقوط کرد اما جهانی را نجات داد اما اینجا این نوع نجات نوعی قیامت دروغین وپوشالی را نمایش می دهد.این مجموعه دیمونتا بشدت مرا یاد رمان دونده هزارتو و همینمشکل بی معنایی پایانی آن رمان می اندازد.اینجا هم خشونت آنهم نه نوعی هدفمند بلکهخشونتی بی معنی و افسارگسیخته ستایش می شود.

رهایی لرد لاس در پایان رمان بعد از آنهمه فجایع هیچ هدفی را توجیهنمی کند و انگار دهنکجی به هر نوع هدفمندی زندگی و حیات است.


کتاب رمان تاریخی سروانتس نوشته برونو فرانک (87-1945) نویسنده آلمانی هم عصر برتولد برشت و توماس مان که البته به اندازه آنها شهرت و محبوبیت نیافت است.
رمان بنوعی زندگی نگاره ای از زندگی میگوئل سروانتس ساودرا نویسنده و طنزپزداز بزرگ اسپانیایی و خالق بزرگ رمان دن کیشوت است.
سروانتس، ماÙی
سروانتس (1547-1616) را بسیاری بنیان گذار رمان امروزی می دانند.او هم عصر ویلیام شکسپیر بود که او را بزرگترین نمایشنامه نویس تاریخ می دانند.سروانتس در خانواده ای نجیب زاده و فقیر متولد شد و در جوانی پس از مدتی تلاش برای کشیش شدن و شاعری به سربازی رفت و در جنگ با ترکان عثمانی مجروح و از یک دست معلول شد.ان دریایی زیر مجموعه عثمانی او را به اسارت برای 5 سال به الجزایر بردند.با جزیه تأمین شده از یک فرقه مسیحی آزاد شد اما باز هم با فقر دست به گریبان بود.مجبور شد برخلاف میلش مأمور وصول مالیات دولتی شود بیش از 15 سال در این شغل بود اما بداقبالی گریبانش را رها نمی کرد به بهانه های واهی مالی به زندان افتاد در زندان فراقی یافت تا شاهکارش دن کیشوت را نوشت.قبل از آن هم کم وبیش به خاطر زندگی پرماجرا و آثار قلمی اش مشهوور بود اما دن کیشوت به او شهرتی عالمگیر داد اما ثروتمندش نکرد.آثار دیگری هم خلق کرد اما هرگز به پایه شاهکارش نرسیدند.دو روز قبل از شکسپیر مرد.
رمان فوق شاید اثری درخشان نباشد اما جذاب و خواندنی است.رمان بخشهایی دارد که به شاهکار می زند.بخشهایی مثل توصیف جنگ با ترکان  در دریا یا احساست سروانتس در اسارت و هنگام آزادی یا هنگام محاکمه در دیوان تفتیش عقاید اما این بخشها مقطع و ناپیوسته اند.نویسنده نتوانسته منظور نظرش را در قالبی متشکل و کامل بیان کند که سزاوار سروانتس باشد اما همین بخشهای ناقص هم زیبا و دلانگیز است و تا حدی حق مطلب را ادا می کند.
سروانتس در زمانه عجیبی زندگی می کرد.اسپانیا پادشاه جهان در این دوران چنان جهان را زیر پا داشت که همه عالم بر او کرنش می کردند اما همزمان در حال سقوط کامل هم بود.فیلیپ دوم پادشاه اسپانیا در حدود 40 سال سلطنت جهان شناخته شده را زیر تیول خود داشت و می خواست دنیایی نمونه مسیحی خود را خلق کند اما ناکام ماند و با مرگش هم آرمانش و هم امپراطوریش از هم پاشید و دوران جدید سلطه انگلستان آغاز شد.
رمان علاوه بر سروانتس به نوعی حدیث نفس فیلیپ هم هست و در کناره زندگی و زمانه او را هم نمایش می دهد البته نه به خوبی خود سروانتس در دن کیشوت.
رمان فوق توسط محمود حدادی ترجمه و توسط نشر ماهی به سال 1384 منتشر شده است.

فردریک بکمن در سوئد باز هم نشان داد ادبیات سوئد چه جایگاه رفیعی درادبیات جهان داد و هنوز هم نویسندگان بزرگی به ساحت کتاب ارائه می دهد.بکمن نویسنده و وبلاگ‌نویس سوئدی‌ست که در دوم ژانویه ۱۹۸۱ در استکهلم به دنیاآمده است. پیش‌ترها شهرت بکمن در سوئد به‌خاطر وبلاگ‌نویسی بود. او برای رومه‌هایمختلف مقاله می‌نوشت و همکاری‌اش را با مجله مترو هم شروع کرد. همین‌طور در سال۲۰۱۲ کتاب مردی به نام اوه را نوشت که همان سال بیش از ۶۰۰ هزار نسخه از آن فروش رفت.این کتاب در حال حاضر به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده است. همسر وی ایرانی است و همین موضوع سبب شده است او با فرهنگ و رسوم ایرانی‌هاآشنا شود و چند شخصیت ایرانی را نیز در کتابش مردی به نام اوه  خلق کند.

نتیØ٠تØویری برای فردریک بکمن

انسان اصولاً از بعضی شخصیتها خوشش نمی آید بنابرین وقتی رمانی دربارهپیرمردی بدخلق و خورده گیر و سمج یا زنی مسن وسواسی و بهانه گیر و باز هم سمج میخوانید باید اصولاً شکست بخورد اما بکمن چنان داستانش را در طنزی ملایم و جزئیاتیدقیق و انسانیتی بدیع پیچیده است که ما را تا پایان بدنبال خود می کشد.

در رمان مردی به نام اوه پیرمرد سرخورده و زن مرده می خواهد خودش رابکشد اما انگار زندگی با او کار دیگری دارد و به زور او را میان واقعیت بیرونی میکشد تا هویتی جدید به او بدهد.نویسنده چنان واقعیت بیرونی و احساسات درونی قهرمانشرا روایت می کند که رمان شمایلی فانتزیک ورویایی می یابد.نویسنده مرتب با کنایاتیشیرین خواننده را غرق می کند و با داستان و قهرمانش جلو می برد.

در رمان بریت ماری اینجا بود داستان حتی بنوعی عجیبتر و جذاب تراست.بریت ماری زنی که اصولاً با خصوصیاتی اعصاب خورد کن برای جامعه بیرونی بابیوفایی شوهر مجبور و تفکرات خاص خودش خود را در دل واحه ای رها شده در کناره شهرمی بیند تا سرنوشت او را بعد از عمری انفعال به شخصیتی مهم در دنیای آدمهایش بدلکند.نویسنده نشان می دهد هر انسانی بالقوه یک قهرمان است که فقط برای بروز محیطیمناسب و پذیرا می خواهد.این داستان حتی تراژدی را هم رنگی آرامشگر به خود می زند ودر طنزی اکسپرسیونیستی فرو می برد.آمیختن عجیب فوتبال با روانشناسی شخصیتها ازکارهای جذاب نویسنده است.رمان بریت ماری شاید از لحاظ استحام داستان و شخصیتهایشکمی پایین تر از مردی به نام اوه است اما پر از جملات و سخنانی است که می تواندحالتی قصار و گویا بصورت جداگانه بیابد.مثلاً : "هر مرگی ناعادلانه است، و هر کسی‌که در عزاست، دنبال مقصر می‌گردد.اما خشم ما تقریباً همیشه با این بینشِ بی‌رحمانه مواجه می‌شود که هیچ‌کس مسئول مرگکسی نیست؛ ولی اگر کسی مسئول باشد چه؟ اگر می‌دانستی چه کسی ، شخصی را که عاشقش بوده‌ای، از تو ربوده چه؟ آن‌وقت چه کار می‌کردی؟"

نتیØ٠تØویری برای بریت ماری


تا حالا به یک آب عمیق آرام زل زدید و یک نور لرزان تهش دیدید.یا دریک شب تاریک تک ستاره ای لرزان در آسمان شب دیدید.بعضی کتابها همچین حسی رو القامی کنند.آنها ظاهر ساده ای دارند پر از کلیشه اند و شاید اصلاً اورژینال نباشنداما در قلبشون یک نکته مهم پنهانه که مثل اون ستاره سوسو می زنه و همین سوسوی کمکتاب رو جذاب و دل انگیز می کنه.


https://khabarban.com/NewsImage/640/13497885

کتاب اقیانوسی در ذهن داستانی دارد که در هزاران کتاب دیگر هم دیدهشده است.داستان دوستی بچه هایی غمگین و ضرب دیده از جور زمانه که سفر خیال انگیزرا برای رهایی آغاز می کنند.داستانی مثل همه داستانهای دیکنز و تواین و نویسندگاندیگر داستان اعتماد امید شکست تلاش و غافلگیری.

جکی پسری که تازه مادرش را از دست داده به مدرسه ای شبانه روزی میرود.غمش او را می خورد و او با پسری عجیب و غریب به نام ارلی آشنا می شود.پسری کهامروزه می دانیم مبتلا به اوتیسم است اما در زمانه داستان فقط عجیب و غریب گفته میشود.آنها سفری پر ماجرا را برای یافتن برادر گمشده ارلی آغاز می کنند.داستان در دلخود هم داستان دیگری از پی پسری دیگر را با شکلی فانتزی روایت میکند.این رفت وبرگشت بین داستانی رئال و فانتزی شمایل جالب به کتا حاضر داده است تا جایی که راویجکی از جایی خود هم میان واقعیت خیال گم می شود.

کتاب برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است اما عمق مفاهیم و روایت شستهرفته اش حتی برای بزرگسالان هم جذاب است.در پایان کتاب مثل همه داستانهای مشابههمه چیز جفت و جور می شود اما مثل همان مثال آسمان صاف خالی و آب ساکن عمیق ازمیان ژرفایشان نوری کوچک دل شما را قلقلک می دهد و گرما می بخشد.شما نمی توانیدروی مسئله مشخصی انگشت بگذارید که آن نور همان است اما هست و همان کتاب را از اثریساده فراتر می برد.

رمان اقیانوسی در ذهن را نشر پرتغال از نویسنده کلر وندپول با ترجمهعطیه الحسینی منتشر کرده است.



http://www.ibna.ir/images/docs/000100/n00100910-b.jpghttp://shahreketabonline.com//files/cache/files_products__9789643697396[w199h300mresizeByMaxSize].jpg

جنگ ویتنام هنوز در خاطره ها زنده است.یک از طولانی ترین و خونبارترینجنگهای تاریخ که دیده شده است.بیشتر آثار در اینباره را یا خبرنگاران خارجی و یاکهنه سربازان امریکایی نوشته اند و در آن سرباز ویت کنگ را به صورت مورد قبول خود  و غیر عادلانه یکطرفه نمایش داده اند.

رمان اندوه جنگ بهترین اثری است که سویه طرف ویتنامی را روایت میکند.رمان در عین حال بسیار قدرتمند ، دردناک ، عاشقانه و تاریک است.اثر چنان جذابو زیبا و در عین حال دردمند و سهمگین است که براحتی در زمره شاهکارهای ادبیات جنگقرار می گیرد.

داستان روایت زندگی پسری ویتنامی به نام کیئن است که با آغاز جنگزندگی و عشق و روحش را در مسلخ می بیند و در پایان جز شمعی ناتوان و سو سو زن ازاو باقی نمانده است.نویسنده بخوبی سبکی را برای نوشته اش انتخاب کرده که تداعی گرروح در هم شکسته و ویران قهرمانش می باشد.

آتش جنگ جز نابودی چیزی را روشن نمی کند و در پایان آن چیزی به نامپیروزی وجود ندارد.در پایان فقط تن هایی شکسته و ارواحی ویران در جهان سرگردان میشوند.همه جوامع با هر رویکردی در پایان جنگ برای ادامه زندگی پرده ای ضخیم روینشانگان جنگشان می کشند و اگر هم یادی از آن بکنند فقط حالتی تبلیغاتی وناسیونالیستی دارد و دردها و حرمانها و شکستها را فراموش می کنند.ارواح سرگردانبازگشته از جنگ فراموش و گم می شوند و در میان سایه ها گم می شوند.

آنان که جنگ را ستایش می کنند عامدانه نابودی انسانیت و جان و روانانسانهایی که می توانستند شاد و زیبا زندگی کنند را نادیده می گیرند.

نویسنده در مصاحبه ای می گوید : در جنگ پیروزی وجود ندارد.شما مجبورید آنقدر بجنگید ال یک طرف تسلیم بشود.ایننباید پیروزی تعبیر بشود.

جنگ زندگی عادی را از کیئن می گیرد و او را روحی سرگردان و دردمند میکند.عشق پاکش را به فونگ را نابود و او  وفونگ را به مردگان متحرک بدل می کند.کتاب مرثیه ای شگرف بر جوانان بیگناه ویتنامیاست که قربانی جنگی بیرحم شده اند.

رمان اندوه جنگ کنار آثار چون در جبهه غرب خبری نبود ، سلاخ خانهشماره پنج ، خانواده تیبو و بسیار آثار مشهور ادبیات جنگ رویه واقعی جنگ را نشانمی دهد.

وقتی کتاب اندوه جنگ را زمین می گذاری تا عمق فاجعه هر جنگی را درک میکنی و می فهمی هر جنگ چه مشروع و چه غیر مشروع در پایان چیزی جز شکست نیست.شکستانسانی که نتوانسته است تضادهای خود را از راهی که چنین سهمگین نباشد حل کند.

خواندن این رمان درخشان و سهمگین را به هر کسی توصیه می کنم.رماناندوه جنگ نوشته بائو نینه با ترجمه مسعود امیرخانی توسط نشر افق منتشر شده است.



http://www.manlymovie.net/wp-content/uploads/20/02/15.jpg

راستش من نه مثل بعضی کل هویت امریکایی را رد می کنم و حتی علاقمندجدی کلینت ایستوود و سینما و خیلی چیزهای امریکایی ام.اما باید همه حقیقت را گفت ونه بخشی از آن که این هم نوعی دروغ گویی است.ما همه می دانیم ایستوود از لحاظتفکری یک محافظه کار سنتی است و عمیقاً میهن پرست اما آیا این ارزشها امروز هم مثلسالهای جنگ جهانی دوم واقعی است یا نه.آیا امریکا در هشتاد سال اخیر به واقع بهارزشهای مورد اشاره ایستوود در این فیلم پایبند بوده است.فیلم بر اساس یک داستانواقعی است و ایستوود هم با سبک بصری جذابی آن را روایت می کند اما ستایش گستردهایستوود به ارزشهای امریکایی گذینشی و انتخاب شده است تا فقط خوبی های آن راببیند.من هم معتقدم امریکا پر از انسانها خوب و ارزشمند است اما آیا این ارزشهارویه ای جهانی است و آیا همه سربازان امریکایی بخصوص درخاور میانه اینگونه عمل میکنند.

سوای همه ارزشهای تکنیکی و بصری فیلم من با این مضمون ایستوود مشکلدارم که سرباز امریکایی را هنوز منجی و ارزشگرا نشان می دهد.ایستوود در فیلمتیرانداز امریکایی حتی بدتر هم رفتار کرده بوده است و یک تک تیرانداز بیرحم را تاحد قهرمان اسطوره ای بالا برده بود.اینجا حداقل قهرمانانش واقعاً عملی قهرمانانهکرده اند اما ما مردمان زخم خورده خاورمیانه چگونه باید این حجم خود تحویل گیری رابپذیریم.

امریکا در هشتاد سال اخیر بیشتر حامل جنگ و کودتا و ترور و کشتار وزور گویی بوده تا ارزشهای انسانی.همین الآن امریکا قراردادی که همه مردم منطقیجهان مدافعش بودند را زورمدارانه و از سر قدرتنمایی جاهلانه پاره می کند و فریادهل من مبارز می طلبد.در این شرایط من چگونه می توانم این فیلم را هضم کنم.نظامیگری امریکایی و ارتش امریکا چرا برای ما باید قهرمان باشند در حالی که ما هر روززخم تازه ای از آن می پذیریم.


http://naghdefarsi.com/wp-content/uploads/2017/07/clint-eastwood-0214-exlarge-169-Copy.jpg

من برای سینما و شمایل تاریخی ایستوود احترام بسیار قائلم اما اینفیلم  و فیلم تیرانداز امریکایی نشان میدهد چرا امثال ترامپ و بوش پسر در امریکا ظهور می کنند.شما چشمهای خود و چشمهایعدالت را بسته اید و در دنیایی فانتزی گون در ذهنیاتتان زندگی می کنید.شما آقایایستوود فقط رویاهایتان را می بینید و همچون داستان سترگ دنیای قشنگ نو هاکسلی بهدنیای ذهنیتان معتاد شده اید و حقیقت را نمی بینید.حقیقت هزاران و میلیون مردمی کهامریکا زندگیشان را نابود کرد در عراق افقانستان سوریه لیبی پاکستان یمن فلسطین وهزاران جای دیگر در طول تاریخ.من نمی گویم کشورم بی نقص است ما هم الهی نیستیم ماهم اشتباه و ظلم داشته ایم اما حداقل اینهمه کور و خود بزرگ بین نبوده ایم.ماحداقل بسیار صادق تر بوده ایم و در سینمایمان حقیقت هنوز حضوری ملموس دارد شایدامید کمرنگ است اما امثال گنده گویان متعصب را دو بار انتخاب نمی کنیم.ما هنوز کورنشده ایم.ما هنوز به ارزش حقیقت واقفیم و فرشته عدالتمان چشم بسته نیست.

آقای ایستوود دفاع از یک آرمان تا وقتی درست است که هنوز آرمان موردنظر در صحنه عمل ارزشش واقعی باشد و دروغ بیشتر آن را لوس نکرده باشد اما وقتیارمانی در عمل مخالف خود عمل کند دیگر ستایش آن دروغ پردازی است.قهرمانان این فیلمواقعی اند اما چون استثنا هستند بر کلی ظلم و بیدادگری این ستایش بی معنی و تهی میشود.

من می دانم روزی حقیقت از خاکستر بر خواهد خواست و چشمهای بسته را بازخواهد کرد.من به ارزشهای لیبرال دموکراسی که حاصل صدها سال تلاش و خون و درد درتاریخ انسان بوده ایمان دارم.آنچه امروز لیبرال دموکراسی را بدنام کرده نه هویتواقعی آن بلکه پیرایه کاپیتایسم سرمایه محور و زور مدار بر ارزشهای واقعی انسانیاست.این نگاه ابزاری همه چیز را نابود می کند.همه ارمانهای انسانی در همه تاریخ ازنوح و موسی و عیسی و محمد تا بودا و فلاسفه و نظریه پردازانی چون روسو منتسکیو وولتر همه نه برای قدرت که برای عدالت بوده است.بدون عدالت واقعی دین بی معنی و پوچاست.انسان در همه تاریخ فقط و فقط به دنبال عدالت بوده است.بدون عدالت هر ارزشی ضدارزش و هر آرمانی عین ظلم است.آزادی هم بدون عدالت جز زورگویی چیزی بیش نیست.باشکست بت بزرگ بی عدالتی بتهای کوچکتر در هر جا حتی در ایران هم می شکنند.

آقای ایستوود روزگاری شما هم در فیلمهایتان فریاد عدالت بودید و اینشما را برای ما نمونه می کرد اما اکنون ارزشهایی که از آن دم می زنید نه در امریکاو نه در جهان بویی از عدالت نبرده است.


https://media.mehrnews.com/d/2015/02/09/3/786144.jpg?ts=1486462047399

شما چگونه می توانید یک طرفه و فقط خوبیهایتان را فریاد بزنید در حالیکه بدیهایتان جهانی را آزار می دهد.اگر شما واقعاً به ارزشهای ادعاییتان معتقید پسچرا برابر اینهمه نقض آشکار آنها توسط دولت و سربازانتان سکوت کرده اید.

امریکا امروز بیش از هر کشوری تمثال رمان بزرگ و تاریخی آلدوس هاکسلیکبیر است.دنیای قشنگ نوی هاکسلی امریکاست.



خالق فیلم‌های جاودانی مانند دیوانه‌ای از قفس پرید، رگتایم، آمادئوس و اشباح گویا امروز درگذشت. صحبت از میلوش فورمن است.

او در سال ۱۹۳۲ در چاسلاف چکسلواکی سابق به دنیا آمد. وی پدر و مادرش را در جنگ جهانی دوم در اردوگاه آشوویتس از دست داد.

از این لحاظ وضعیت او شبیه رومن پولانسکی بود با این تفاوت که بعدها فهمید که پدری که از دست داده بوده، پدر بیولوژیکی و واقعی او نبوده است.

در مدرسه سینمایی پراگ او تحصیلات خود را در موسیقی و هنر به پایان رساند. نخستین تجربه او آماده کردن فیلمنامه اتوموبیل ددک بود که در سال ۱۹۵۶ توسط آلفرد رادوک به فیلم تبدیل شد.

اما آغازگر کار کارگردانی او مستند آزمون در سال ۱۹۶۳ و بعدا فیلم بلند داستانی پیتر سیاه بود.

از قضا آغاز راه هنری او مقارن شد با آغاز موج نوی سینمای چک. دو کار اول او نیز عشق‌های یک موطلایی و جشن آتش‌نشان‌ها او را در میان کارگردان‌ها هم‌گروه خود سرآمد کردند.

اینها کمدی‌هایی بودند که حاصل زندگی در فضای چگ و تنگناهای ناگزیر آن بودند.

با فیلم جشن‌ آتش‌نشان‌های فورمن با نشان دادن یک هجو نمایانگر بی‌کفایتی، فرصت‌طلبی و ی‌های حاکم در جامعه مورد غضب مقامات رسمی و از جمله منشی اول حزب کمونیست قرار گرفت. تا حدی که زمانی که در شهر محل فیلمبرداری فیلم را نمایش دادند گروهی خودجوش به داخل سالن سینما ریختند!

خوشبختانه حقوق فیلم را کلود بری و فرانسوا تروفو خریدند و بعد هم که قضیه بهار پراگ و آمدن الکساندر دوبچک پیش آمد. با آمدن تانک‌های روسی، دیگر فیلم برای همیشه ممنوع شد.

فورمن بعد از این به آمریکا رفت و در سال ۱۹۷۰ فرار از خانه را ساخت که تضاد نسل‌ها در نیویورک را نشان می‌دهد.

اما نقظه اوج و آشنایی کار برای ما دیوانه‌از قفس پرید و آمادئوس است که در سال‌های ۱۹۷۵ و ۱۹۸۳ ساخته شدند.

جک نیکلسون در دیوانه‌ای قفس پرید با نام اصلی پرواز برفراز آشیانهٔ فاخته، نمادی برای مبارزه با سیستم‌های بی‌روح ظاهرا خیرخواه شد. فیلم حاصل شناخت فورمن از جوامع توتالیتر بود.

در رگتایم او اقتباسی عالی از رمان مشهور دکتروف انجام داد و جیمز کاگنی را از بازنشتگی درآورد.

اشباح گویا با بازی‌های عالی خاویر باردم، ناتالی پورتمن و استلان اسکارسگوارد، یکی از دهشتناک‌ترین مقاطع تاریخ اروپا را به تصویر می‌کشد.


روز پنجشنبه، ۲ فروردین (۲۲ مارس)، داریوش شایگان، نویسنده و پژوهشگر ایرانی در پی یک دوره بیماری درگذشت.


https://media.mehrnews.com/d/20/01/26/3/2698643.jpg

به گزارش بی بی سی، داریوش شایگان اوایل بهمن‌ماه سال گذشته دچار سکته مغزی شد و امروز ساعت ۷:۳۰ دقیقه بامداد در بیمارستان فیروزگر تهران درگذشت. او هنگام مرگ ۸۳ سال داشت. به گزارش نزدیکان آقای شایگان، وضع جسمی او در دو روز اخیر رو به وخامت گذاشته بود.

شایگان در سال ۱۳۱۴ از پدر ایرانی و مادر گرجستانی در تهران متولد شد و در مدرسه سن‌لویی، که توسط گروهی راهبان کاتولیک تاسیس و اداره می‌شده، به تحصیل پرداخت. دروس این مدرسه به زبان فرانسه تدریس می‌شد و معمولا فارغ‌التحصیلان آن با این زبان آشنایی کامل داشتند. شایگان بر زبان فرانسه کاملا مسلط بود.

او سپس برای ادامه تحصیل به خارج رفت و با اخذ درجه دکترا در رشته هندشناسی در سال ۱۳۴۷ به ایران بازگشت. تحقیقات اولیه او عمدتا در زمینه ادیان به خصوص ادیان هندی بود که نتیجه آن در کتابی با عنوان "ادیان و مکتب‌های فلسفی هند" به فارسی منتشر شد.

شایگان بعدها در حوزه‌های مختلف نیز به تحقیق و تالیف پرداخت که نتیجه آن تعدادی کتاب بود.

از جمله تالیفات داریوش شایگان می‌توان به آسیا در برابر غرب، تصوف و هندوئیسم، افسون زدگی جدید، زیر آسمان‌های جهان، بت‌های ذهنی و خاطره‌های ازلی، سرزمین سراب‌ها، انقلاب دینی چیست اشاره کرد.

علاوه بر آثاری که به قلم شایگان تالیف شده، درباره او و دیدگاه و آثارش نیز چند کتاب به چاپ رسیده است.


خانواده استیون هاکینگ فیزیکدان برجسته بریتانیایی می گوید او در سن ۷۶ سالگی درگذشته است.وی از سن ۲۱ سالگی به یک بیماری نادر مرگبار مبتلا بود که موجب تباهی سلول‌های عصبی مسئول حرکت عضلات می شود.

https://cdn01.zoomit.ir/ex/Other/93/09/hawking/hawking3.jpg

او به خاطر دستاوردهای علمی بزرگی در زمینه سیاهچاله ها و نسبیت عام مشهور بود و چند کتاب علمی به زبان مفهوم و ساده نوشته بود که مشهورترین آنها تاریخچه مختصر زمان” بود.

لوسی، رابرت و تیم فرزندان او نوشتند: امروز از اینکه پدر عزیزمان درگذشته به نهایت غمگین هستیم.”او یک دانشمند بزرگ و یک مرد فوق العاده بود که آثار و میراثش برای سال های طولانی زنده خواهد بود

”آنها شهامت و پشتکار” پدرشان را ستودند و نوشتند که نبوغ و شوخ طبعی اش” الهام بخش بسیاری در سراسر جهان بود.”او یک بار گفته بود: کیهان ارزش زیادی نخواهد داشت مگر آنکه خانه کسانی باشد که دوستشان داری. جای او برای همیشه خالی خواهد بود.”

ابتلای او به یک نوع نادر از بیماری نورون حرکتی در سن ۲۲ سالگی تشخیص داده شد و پزشکان تصور می کردند این بیماری به سرعت باعث مرگ او خواهد شد.او فلج شد و عمدتا توانایی تکلم را از دست داد با این حال سال ها بعد با کمک دستگاه صوت ساز دوباره موفق به سخن گفتن شد.

او یک بار پیش از این نیز گفته بود: هدف من ساده است. درک کامل کیهان، چرا به این شکل است که هست و اصلا چرا وجود دارد. آقای هاوکینگ گفته بود: درصورتی که موجودات فضایی به زمین بیایند، نتیجه آن مشابه سفر کریستف کلمب به قاره آمریکا خواهد بود که برای ساکنان بومی این قاره پیامد مثبتی نداشت”.

پروفسور هاوکینگ معتقد است که انسان ها به جای اینکه سعی کنند با موجودات فرا زمینی ارتباط برقرار کنند، باید تمام تلاش خود را برای پرهیز از هرگونه ارتباطی با این موجودات به خرج دهند.

او می گوید: ما باید توجه مان را فقط به خودمان معطوف کنیم تا از تکامل حیات به آنچه که مطلوب ما نیست جلوگیری کنیم”.در گذشته عملیات اکتشافی در فضا صورت گرفته بود که در آن خطوط حکاکی شده بشر و نمودارهایی برای نشان دادن موقعیت سیاره زمین در کهکشان به فضا فرستاه شده بود.

همچنین در مواردی پرتوهای رادیویی به امید رسیدن به تمدن های بیگانه در دیگر سیارات به فضا فرستاده شده است. پرفسور هاوکینگ گفت: از نظر مغز ریاضی من تنها اعداد، فکر کردن در مورد موجودات بیگانه فضایی را از نظر منطقی توجیه می کنند”.

خانواده کیهان‌شناس بریتانیایی با یادآوری خلق‌وخوی پرآوازه آقای هاوکینگ نوشته‌اند شجاعت و مقاومت او در کنار زیرکی و طنازی‌اش، الهام‌بخش مردم بسیاری در سراسر جهان بود.»


http://www.mefda.ir/d/20/03/14/4/173473.jpg

بسیاری از رسانه‌ها و خبرگزاری‌هایی که خبر درگذشت استیون هاوکینگ را منتشر کرده‌اند، یادآوری کرد‌ه‌اند که او احتمالا اگر نه مشهورترین، دست‌کم یکی از مشهورترین دانشمندان و پژوهشگران عصر ما بود. او نه تنها با نظریات، کتاب‌ها و پژوهش‌هایش شناخته می‌شود، بلکه با محبوبیتش در فرهنگ عامه‌پسند، از فیلم‌ها و سریال‌ها و حتی انیمیشن‌های معروف تا زبان طنزی که داشت؛ آن‌هم با وجود بیماری سخت و خواب اندام» که سال‌های سال به آن مبتلا بود.

او نه تنها صاحب کرسی ارشدی در دانشگاه کمبریج بود، بلکه عضو افتحاری جامعه سلطنتی هنر یا برنده مدال آزادی آمریکا -بالاترین مدال دولت آمریکا به غیرنظامیان- نیز بود

در سال ۲۰۰۲ میلادی، شبکه بی‌بی‌سی، بر پایه یک نظرسنجی از مردم، او را ۲۵مین بریتانیایی بزرگ» در سراسر تاریخ آن کشور، نامیده بود.

از میان کتاب‌هایی که نوشت، برخی از پرآوازه‌ترین کتاب‌های علمی عامه‌فهم به شمار می‌روند که مردم عادی و فاقد دانش عمیق نظری نیز آن‌ها را خوانده‌اند. کتاب او با نام تاریخچه زمان: از مه‌بانگ تا سیاه‌چاله‌ها» از جمله آثار علمی عامه‌فهم است که بیش از ۱۰ میلیون نسخه آن به فروش رفته و طی ۲۰ سال تجدید چاپ و به زبان‌های مختلف ترجمه شده‌است»


پست جدیدترین ساخته استیون اسپیلبرگ اسطوره ای است که باز هم نشان داداو چه کارگردان بزرگی است.اسپیلبرگ قطعاً یکی از بزرگترین کارگردانان تاریخسینماست که نقش مهمی در رشد و توسعه زبان سینما داشته است.شاگرد راستین کوبریکفقید با هر فیلم جدیدش ما را درون دنیایی واقعی جذاب و پر معنا فرو می برد و بابیرون آمدنمان ما را تغییر می دهد.تحولات ی اخیر امریکا بسیاری از چهره هایلیبرال دنیای سینما را به واکنش واداشته و این فیلم هم واکنشی به فسادعمیق تامریکایی در سالهای اخیر است.


http://cinemapress.ir/d/2017/11/28/4/163029.jpg?ts=1511938759000

اسپیلبرگ در فیلمش بخوبی معضل ت و رسانه را در امریکای امروز نشانمی دهد.معضل آمیختگی و نزدیکی بیش از حد رسانه و ت که توان نقد و انتقادمنصفانه را از رسانه گرفته و راه را برای ظهور چهره های مخربی پون ترامپ و کلینتونفراهم کرده است.

داستان فیلم در دوران اوج قدرت نیکسون در اوایل دهه هفتاد میگذرد.واشنگتن پست هنوز رومه ای محلی است که اسم و رسمی فقط در واشنگتندارد.صاحب سابق نا غافل خودکشی کرده و مسئولیت به عهده زنی خانه دار افتاده است.دردورانی که هنوز مردسالاری غوغا می کند یک زن در مرکز ت و بحران قرار گرفتهاست.او باید هم رومه را اداره کند و مشکلات مالی اش را رفع کند و هم با رومهنگارانش و دغدغه هایشان سر وکله بزند.اسنادی محرمانه افشا می شود که نشان می دهدسه دهه تمداران امریکایی با دروغ و پنهان کاری کشور را درگیر بحران و جنگیویرانگر کردند تا وجهه آقایی امریکا خدشه دار نشود.صدها هزار جوان امریکایی قربانیغرور ی امریکا شد.این عملکرد حتی شامل کندی اسطوره لیبرالهای امریکایی نیزبوده است.این موضوع همه را شوکه می کند.وقتی نیویورک تایمز قسمتی از این اسناد رامنتشر می کند و دولت سرسختانه واکنش نشان می دهد.سردبیر واشنگتن پست کمی برایرقابت و کمی برای وجدان معذبش و برای تعهد رسانه ای اش می خواهد بقیه اسناد راافشا کند.کری گراهام میان یک امر وجدانی و یک احتمال نابودی کامل گرفتار می شود ودر پایان قهرمانانه اسناد را منتشر می کند و از دل دردسرهایش سالم جان می برد.

فیلم مشخصاً بر وجدان و تعهد رسانه دست گذاشته و آن را بالاتر از همهچیز می داند.فیلم از نزدیکی بیش از حد رسانه به ت که باعث انفعال رسانه می شودانتقاد می کند و در دورانی که رسانه ها بشدت وابسته به قدرت و ثروتند یاد روزگاررومه نگاران متعهدی در دوران دهه هفتاد را گرامی می دارد.فیلم همچنین یک ظلمتاریخ به ن آن دهه را نمایش می دهد و نقش مهم گراهام را تقدیر می کند.فیلم شایدکمی شعاری است اما شخصیتهایش را گرم و صمیمی معرفی می کند و همدلی عمیق مخاطب رابر می انگیزد.بازی مریل استریپ و تام هنکس مثل همیشه عالی و تأثیرگذاراست.فیلمبرداری صحنه پردازی و کارگردانی در اوج یک نخبگی کامل است و اثر را از یکنسخه یک بار مصرف فراتر می برد.

دهه شصت و هفتاد شاید با شکست احساسی و عملیاتی مواجه شد اما هنوزمعتقدان به آزادی و عدالت یاد آن نسل خط شکن را گرامی میدارند.

اما فیلم درخشان من تونیا به نظر من در آینده به یک اثر کات و ماندگارتبدیل خواهد شد.

من تونیا داستان صعود و سقوط یک دختر امریکایی و اثر حماسی از شکست یکانسان است.تونیا هاردینگ از دل اجتماعی بحران زده با سر سختی و سماجتی کله شقانهصعود می کند اما جامعه که ماسک خوشگل مورد قبولش را با او ناساز می داند او طرد ومحکوم می کند.فیلم بخوبی همه جنبه های موضوع زندگی قهرمانش را بررسی می کند.موقعدیدن فیلم بشدت یاد دو فیلم دیگر می افتادم.نوع نگاه فیلم به قهرمانش و صعود و سقوطشیاد آور فیلم درخشان اسکورسیزی گاو خشمگین است و تونیا تشابه عجیب به جیک لاموتادارد.سبک ساختار فیلم هم شباهت عجیب به فیلم To Die For ساخته گاس ون سنت دارد.دراین فیلم هم روایت از دل مصاحبه با همه افراد درگیر روایت می شود و فیلم راویانبسیاری دارد.بازی مارگارت روبی و آلیسون جنی بسیار درخشان است و آنها بهترین جلوههای بصری فیلم هستند.

تونیا قهرمانی غیر معمولی است.او خصوصیات منفی زیادی دارد اما درپایان ما نگاهی قهرمانانه به او داریم.شرایط خانوادگی و شویی و اجتماعی همه میخواهند او به نوعی استثمار کنند.مادر او را ابزاری برای ی نیازهای روانی خودمی داند.اصرار مادر در تبدیل او به یک سمبل برای درمان روح شکست خورده خودش است ودر این راه کودکی و معصومیت تونیا قربانی می شود.تونیا برای این تنهایی به عشقپناه می برد اما عاشق هم عشق را برای خود می خواهد نه تعاملی دو طرفه.همسر تونیاهم مردی تنها و شکسته است که به او می آویزد تا سقوط نکند و در این راه تونیا راقربانی می کند.حتی آن دوست همسر تونیا و یا حتی مربی اسکیت هم از تونیا برای یتوهم و شهرت طلبی خود استفاده می کنند.تونیا عملاً تنهاست و دیگران او (خود واقعیاش را) درک نمی کنند.تلاش سخت او برای موفقیت هم با ظلم جامعه سختتر می شود وروحیه اش را متزل می کند.جامعه تعریفی کلاسه شده برای قهرمانش دارد که با تونیانمی خواند.تونیا از بخش فقیر جامعه بدون خانواده مناسب و با همسری غیر عادی است.یکداور صریحاً می گوید معیار قهرمانی برای ما نه توان تکنیکی و ورزشی که مسائلیفراورزشی است. مشکل داوران کاملاً واضح است؛‌ آن‌ها بهدنبال دختری کامل با حالتی به مانند رقاص های باله می‌گردند که به عنوان یک بت به مردمنشان دهند. آن‌ها دختری نوجوان را نمی‌خواهند که لباس‌های دست‌ساز خودش را می‌پوشدو رقص های متفاوت انجام می‌دهد.حتی مربی اسکیت تونیا هم تونیا را با وجود موفقیتش برای هویتاجتماعیش تحقیر میکند.


http://f-f.ir/wp-content/uploads/20/02/%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%A7.png

تونیا زیر این فشار دوطرفه خانواده و جامعه فرو می پاشد.اتفاق حمله بهحریفش حتی اگر هم او اطلاع داشته است بیشتر ناشی از فشار دوطرفه به اوست تا خبثطینت او.تونیا زیر فشار روانی سخت اشتباه می کند.جامعه که فرصتی برای رهایی از اینخار در گلو و این انحراف از معیارهایش یافته بیرحمانه او را سرکوب میکند.حکمدادگاه حکم مرگ تونیاست.آنها بیش از همه عوامل او را تنبیه می کنند.تونیا رسماً نابودمی شود البته در پایان ما می فهمیم او از خاکسترش برخواسته و زندگی نویی ساخته اماهمه نمی توانند از این شرایط سالم بیرن بیایند و شاید بسیاری به نابودی کامل برسندو یا خودکشی کنند.

فیلم بیانه ای صریح بر علیه نظام طبقاتی پنهان جامعه و جامعه الگوییتحمیلی است.تونیا فقط برای تفاوتش با الگوهای اجتماعی مجازات شد نه برای جرم اصلیاش.یکی از غم انگیزترین صحنه های فیلم وقتی است که مادر مثلا برای دلداری دختر بهخانه اش می رود.دختر خیال می کند مادر بلاخره محبتی را برای دخترش آورده و اینهمدلی برای احساسی مادرانه است اما وقتی مادر می پرسد او از ماجرا خبر داشته واصرار به اعتراف می کند و او می فهمد مادر صدایش را ضبط کرده تا خود را از زیرفشار رسانه ها و پلیس  برهاند تونیا عملاتمام امیدش را از دست می دهد و فرو می پاشد.

در پایان اگر اطرافیان تونیا آدم‌های بهتری بودندو او را برای این استعدادش تشویق می‌کردند، تونیا هاردینگ می‌توانست شخصیت محبوبتریباشد و زندگی موفقی می داشت اما همه او را قربانی کردند.



http://filmbartar.com/wp-content/uploads/2017/12/tt5580390.jpg

راستش نمی دانم باید بخندم یا گریه کنم.دل تورو آدم عجیبی است.در کیسهاش  فیلمهای عظیم الجثه ای چون هل بوی وپاسیفیک ریم یا فیلم نامه هابیت وجود دارد اما ما بیشتر او را با فیلم لابیرنت پنستایش می کنیم.فیلم شکل آب یک بار دیگر ما را دیوانه نگاه ویژه دل تورو کرد که دراین فیلم به اوج قدرت روایت و تصویر گری رسید.دل تورو عاشق داستانهای قدیمی واساطیری است و در فیلمهایش آنها را دوباره امروزی خلق می کند اما با همان زبانکلاسیک سینمای دهه چهل و پنجاه.من او را بیشتر فیلمسازی کلاسیک می دانم تا مدرناما نوع نوینی از سینمای کلاسیک.

داستان شکل آب بسیار وامدار داستان کلاسیک دیو و دلبر است در قالبینو.شخصیت دیو داستان از دل فیلم هل بوی در آمده همان موجود عجیب فیلسوف مآب اماعاشق پیشه آن فیلم.اما فیلم به درست رروی دلبر جذاب ترش زوم کرده است.نمی دانم امااز ابتدای فیلم من همه اش یاد فیلم امیلی پولن ژان پیر ژونه می افتادم.نوعی تشابهو همانی میان امیلی و الیزا بسیار برایم مشهود بود.نمی دانم اما شاید دل تورو همتحت تاثیر ژونه است.نگاه تراژیک دل تورو به قهرمانش در عین حال یاد آور شخصیت اصلیفیلم رقصنده در تاریکی لارنس فون تریر با بازی بیورک است.

داستان شبیه داستانهای پریانی و قدیمی است.زن تنها و تک افتاده با مردتنها و تک اینبار به عنوان یک موجود مواجه می شود و عشقی شکل می گیرد که هر دو رانجات می دهد.شبیه فیلمهای کلاسیک است عشق پیروز است هر چند درد هم دارد.فیلم دردرون مایه در عین حال پیامی مستقیم هم دارد که ضد نگاه این روزهای دولت امریکااست.پیام روشن فیلم این است که دوران  خطکشی و دشمن هراسی گذشته است.دیگر دشمن هویت مشخصی ندارد و هر کسی می تواند باشد ونمی توان با خط کشی خودی و غیر خودی امریکایی خارجی کومونیست دموکرات امنیت راتامین کرد.آنها که هنوز این نگاه فسیل وار را دارند خود بانی خشونت اند.نگاهی کههنوز متاسفانه همه جا وجود دارد از ایران تا امریکا هنوز تمداران با نگاه یکسویه همه را خط کشی می کنم و میخواهند ملتی قالبی و کادربندی شده بسازند.برای آنها تفاوت نشانه خطر است ودگرگونگی را بر نمی تابند.در ایران یک نوع تفکر و سبک زندگی مقدس کرده و بقیه رابا نام دشمن حذف می کنند.در امریکا امثال ترامپ و بوش دوباره به سالهای سیاهاستعمار تبعیض نژادی و دگر ستیزی رجوع می دهند.

این روزها بشدت یاد نلسون ماندلا را گرامی می دارم.مردی که عشق وزندگی اش را پای آرمان همزیستی گذاشت. شنیده ام که او به همسرش هنگام اختلاف سرنگاه ملتی برای همه چه سفید و سیاه گفت اگر ما نتوانیم با سفیدها کنار بیایم  و زندگی کنیم بعدها با خودمان هم به مشکل می خوریمو نمی توانیم با خودمان سیاهها هم کنار بیایم و زندگی کنیم.اگر ما تفاوتها رانپذیرم جز تضاد و جدال و دشمنی چیزی عایدمان نمی شود.

فیلم شکل آب فیلم درخشان و ماندگاریست.همه چیز در آن کامل و جذاباست.بازی سالی هاوکینز و مایکل شانون به عنوان دو قطب خیر و شر بسیار درخشاناست.موسیقی متن فیلم عالی است و کارگردانی و فیلمبرداری بسیار سطح بالا است.البتهمن هنوز بهترین فیلم سال را سه بیلبورد . مارتین مک دونا می دانم.این بیشترسلیقه ای شخصی است اما این فیلم در همه زمینه یک اثر درخشان و لایق جایزه است.



http://filmg.ir/wp-content/uploads/2017/07/dunk.still_.4.jpg

نقد فیلم دانکرک ساخته کریستوفر نولان

اثر جدید نولان فیلم بحث برانگیزیست.موفقان و مخالفان افراطی دارد.امامن نگاهی صفر و صدی به آن ندارم.نولان کارگردان بزرگی است.سابقه اش بخوبی این رانشان می دهد.دانکرک نه بدترین فیلم او و نه بهترین اثرش است.اما با همه بحثها فیلمخوب و موفقی است.او برای روایت شکست رویکردی جدید را پی گرفته است.داستانیاپیزودیک بدون قهرمانی مشخص با روایت مقطع که تنها به حس و حال صحنه و فیلمبرداریمتکی است.دیالوگ کمی دارد و آن هم مهم و گویا نیست.بیشتر بار دراماتیک را تصاویربر عهده دارد.این یک اقدام کمی رادیکال است.بازیگران فیلم فضای درام سازی و شخصیتپردازی ندارند و این کمی فیلم را سرد و بیروح کرده اما اینها نباید مانع زیباییبصری فیلم باشد.فیلم شبیه مستندهای صامت روایت شده است.بله فیلم خیلی دربرابرحقسقت مستند نیست و نسبتاً یکطرفه ناسیونالیستی است اما آنان که فیلم را نفی میکنند بارها اینگونه فیلمهای مشابه را ستایش کرده اند.بله داستان واقعی دانکرکبسیار خشنتر و تراژیکتر از این فیلم است و انگلستان بیرحمانه بسیاری از سربازانفرانسوی را در دانکرک رها کرد تا اسیر و مقتول شوند.اما نولان فقط می خواهد دو چیزکوچک را در فیلمش برجسته کند یکی حس شکست و تنهایی ناشی از آن و دیگری شجاعتمردمان عادی که خالق این تخلیه غیرعادی بودند.نولان نمی خواسته یک حماسه بسازدبلکه فقط می خواسته حسی که برایش مهم بوده را نمایش دهد.نولان دوستدار صحنه هایبزرگ و پروداکشنهای عظیم است و حتی داستانهای ساده اش را هم همینگونه روایت میکند.این نقص نیست تا وقتی فیلم خرجش را درمی آورد کارگردان می تواند فیلمی عظیم باداستانی کوچک بسازد.تازه حتی اگر فیلم یک افتضاح باشد در کارنامه پربار نولاناهمیتی ندارد.برای من عجیب است که مخالفان افراطی فیلم نمی بینند منتقدان مختلف باتفکزات متفاوت و نگاه های متضاد به نسبت فیلم را قبول و ستایش کره اند نه به عنوانیک شاهکار تاریخی بلکه فقط به عنوان اثری مهمی در این سال.


http://cdn.bartarinha.ir/files/fa/news/1396/10/9/1529448_165.jpg

نقد فیلم سه بیلبورد بیرون ابینگ میزوری ساخته مارتین مک دونا

به نظر من بیشک این بهترین فیلم سال بود.رویکرد شجاعانه و درخشان مکدونا در پرداختی متفاوت به مسائل خشونت و تبعیض نژادی در قالب درامی پر قدرت باطنزی کوئنی که با بازی مک درموند تشدید هم شده است فیلمی شاهکار آفریده است.خشمسرکش مادری داغدار تحولی بنیادین می آفریند.بازی فرانسیس مک درموند فراتر از یکفیلم است و مرا یاد بازی الن برستاین در مرثیه ای برای یک رویا می اندازد.بازیاکتورز استودیویی برای یک زن و چنان تکان دهنده و ویرانگر که بیشک او را مستحقبهترین جوایز بازیگری سال می کند.مک درموند در نقش مادری داغدیده رویکردی متفاوتارائه می دهد و به جای انزوا و غصه خوردن در تنهایی خشمش را روانه جامعه میکند.بیلبوردش نظم ظاهری و قدرت مسلط را به چالش می کشد.پرسش او در بیلبورد نه شخصکلانتر که سازکار فشل عدالت را هدف گرفته است.بی توجهی پلیس قانون کلیسا و حتیشوهر سابقش را سرزنش می کند.او کوتاه نمی اید و حتی کشیش را مورد تخطئه قرار میدهد که دین نباید ریاکارانه مشکلات را پنهان کند و با شعار صبر و توکل خشم عادلانهرا یک انسان درمند را سرکوب کند.کلانتر با خودکشی ضعف خود و سیستم را فریاد می زنداو نه بخاطر بیماری که از سر استیصال خودکشی می کند.جالب آن است که این وقایعشخصیت به ظاهر منفی راکول را متحول می کند.او هم که از سر استیصال ناشی از یکخانواده ما مطلوب به ورطه نژاد پرستی افتاده تازه مفهوم واقعی یک انسان را درک میکند و پیجوی عدالت می شود.پایان فیلم بسیار درخشان است.راکول و مک درموند که ازاجرای عدالت برای دختر مک درموند ناتوانند می روند تا عدالت را برای مظلومی گمنامدر کشوری دور افتاده اجرا کنند.شاید کمی محافظه کاری در پایان فیلم هست. بهتر بودفیلم عدالت منظور را صریحاً نمایش می داد اما مشخص است که نمی توان صراحتاً دردوران ترامپی با نظم مستقر در افتاد همان طور که در ایران همه هیچکش حتی یک دهماین صراحت را ندارد.حتی در این صورت هم این فیلم بسیار به فیلمهای اعتراضی دهههفتاد نزدیک است و یک یک اثر قوی و درخشان.


http://blog.namava.ir/wp-content/uploads/2017/06/756x360xget-out-mainstage-dated-58828bab73e20-1-1-300x143.png.pagespeed.ic.jXZNRLtqA2.jpg

نقد فیلم برو بیرون ساخته جوردن پیله

فیلم تحسین شده همه منتقدان شاید از لحاظ ساختاری فیلمی خوش ساخت استاما از لحاظ مضمونی بسیار ناکارآمد است.این فیلم خود فیلمی نژاد گرایانه است که آنرا به ظاهر نقد می کند.به واقع آیا این تصور که هر ارتباط عاطفی بین نژادی محکومبه شکست است و اینکه رفیق قهرمان حتی احتمال عشقی واقعی را رد می کند و مرتب آیهیاس می خواند و بعد اینهمه داستان پردازی برای تایید آن چه می خواهد بگوید.ما همهاز واقعیت تبعیض نژادی آگاهیم و می دانیم رسانه ها چه می کنند و چگونه آن را تشدیدمی کنند.اما آیا این موضوع دوطرفه نشده است و امثال این فیلم به نام واقعگرایی آنرا تشدید نمی کنند.آیا همه سفیدها با هر نژاد و ملیتی نژاد گرا هستند.این تشدیدهمان رویکردی نیست که در تاریخ با یهودیان،ژرمنها،ژاپنی ها و اعراب و مسلمانان شدهاست.قطبی کردن جامعه و تفکیک سازی برای به ظاهر حفظ امنیت بیشتر مروج خشونت است.ماهمه انسانیم و با هر نژاد و دین و ملیت و ایدئولوژی می توانیم خوب و بد باشیم.آیابهتر نیست روی نقاط اشتراک انسانی روی همکاری بشری و همزبانی تاکید شود.چرا درفیلم انگار کل نژاد سفید را محاکمه می کند و کل نژااد سیاه را مظلوم نشان میدهد.خشونت در امریکا نهادینه شده است.در این میان بسیاری سفیدها هم قربانی شدهاند.رسانه ها قطبی عمل می کنند و خشونت را قالبی صنفی و ی نمایش می دهند و بهجای مبارزه ریشه ای با خشونت آن را ابزار قدرت ثروت و سرگرمی کرده اند.فیلم بروبیرون شاید از لحاظ فنی اثر قابل توجه است اما مثل فیلم برنده اسکار 12 سال بردگییک درجا زدن بزرگ است و هیچ پیشرفتی در جامعه ایجاد نمی کند چون نگاهی یک سویه وقطبی دارد و مرتب خط می کشد و جدا می کند و تا ما از همه جدا هستیم هیچ همدلی ومشارکتی رخ نمی دهد.ما ناخودآگاه دشمنیم و باید علیه همدیگر بجنگیم.


http://gadgetnews.ir/wp-content/uploads/2017/12/best-movies-2017-gadgetnews.jpg


سال 2017 در کل سال بدی نبود البته سال شکوه مندی هم نبود میان مایهبا فیلمهای خوب و بد معمولی مثل بیشتر سالها.

اما بهترینهای من از سال 2017:

Wonder Woman : بهترین اثر کمپانی دیسی کمیکس بعد بسیار آثار بدش شاید فقط به خاطر کارگردان زنش پتی جنکینز و بازیدرخشان گال گادت

Star Wars: The Last Jedi : جهشی بزرگ از فیلم قبلیسه گانه جدید فیلمی کمی یاد روزهای شکوهمند سه گانه اول در دهه هفتاد و هشتاد رازنده کرد با بازی های خوب بدمن بسیار بهتر شده و درخشش بازیگر تازه کار دیزی ریدلی

It : یک اقتباس درخشان ازآثار استیفن کینگ فیلمی که بشدت یاد آور فیلم Stand by Me دیگر اقتباس درخشان ازکینگ است و یک بدمن جذاب با بازی درخشان بیل اسکارسگارد

Logan : وسترن مدرن درخشان جیمزمنگولد و وداع درخشان با ولورین و هیو جکمن در این نقش ماندگار دنیای مردان ایکس

Dunk : اثر بحث انگیز نولاننگاهی تازه به مقوله جنگ قدرتمند ولی خونسرد کاملاً انگلیسی فیلمبرداری بی نظیرفیلمی متفاوت اما مهم از نولان

Three Billboards Outside Ebbing,Missouri : یک شاهکار جدید بعد از این بروژ از مارتینمک دونا

با بازی بی نظیر فرانسیس مک درموند درامی کوئنی بدون کوئنها

Baby Driver : یک فیلم مفرح پر ازموسیقی با کاراکتر جذاب و اکشن زیبا اثری که بسیار بهتر تصورمان بود

Blade Runner 2049 : اثری که با همه نقصهایشیکی از بهترین فیلمهای سال بود با بازی درخشان رایان گسلینگ و کارگردانی خوبویلانوا البته هنوز به پای اصلش نمی رسد اما آینده درخشانی دارد

I, Tonya : درام درخشان ورزشیبیوگرافیک استیو راجرز با بازی درخشان مارگارت روبی

The Shape of Water : درام غیر طبیعی عاشقانهگیلرمو دل تورو با بازی درخشان سالی هاوکینز اثر که دوباره دل تورو را زنده کرد


 شبکه”
کارگردان: سیدنی لومت
فیلمنامه‌نویس: پَدی چایفسکی
تولید و اکران: 1976
با بازی: پیتر فینچ، ویلیام هولدن، فی داناوِی، و دیگران
http://7faz.com/Images/Writing/173/BigSlider.jpg
شبکه” با نمایی از چهار مانیتور تلویزیونی شروع می‌شود که اختبار بعدازظهری چهار شبکۀ اصلی و بزرگ را نشان می‌دهند: شبکه‌های ABC، CBS، NBC و (شبکۀ غیرواقعی و داستانی) UBS. دوربین همینطور حرکت می‌کند و چهرۀ هاوارد بیل” (با بازی پیتر فینچ”)، گویندۀ خبر سالخورده و موقر اخبار بعدازظهری شبکۀ UBS را نشان می‌دهد. صدای راوی به ما می‌گوید که هاوارد بیل” سابق بر این مقام عالی‌رتبه‌ای در تلویزیون، مرد باسابقه و بزرگ دنیای خبر، با رتبۀ 16 در رتبه‌بندی شبکه‌های تلویزیونی خانوادگی (HUT) و 28 سهم مخاطب (درصد خانوارهایی که در زمان پخش این برنامه به تماشای آن مشغولند)” بوده اما در سال‌های اخیر رتبه‌های او رو به افول گذاشته بود و در حال حاضر مدتی است که اخطاریۀ رسمی را دریافت کرده و این اخطاریه ظرف دو هفته از حالا لازم‌الاجرا است.
این خبر بد توسط رئیس و دوست قدیمی بیل”، یعنی مکس شوماخر” (با بازی ویلیام هولدن”) شخصاً به اطلاع بیل” می‌رسد. دو دوست قدیمی بی‌محابا و پرهیاهو مست می‌کنند و به یاد خاطرات روزهای جوانی‌شان می‌افتند. وقتی بالاخره و در حالی که شب‌به نیمه رسیده آرام می‌شوند، هاوارد بیل” یکباره می‌گوید: می‌خوام خودمو بکشم … می‌خوام مغزم رو بپاشونم تو هوا، درست وسطای اخبار ساعت هفت.” مکس″، که ترجیح می‌دهد این پیش‌آگاهی را به عنوان یک شوخی تلقی کند، گفت و شنود زیر را شروع می‌کند:
مکس: [اینجوری] رتبۀ درست و حسابی‌ای میاری، این رو برات تضمین می‌کنم. پنجاه تا سهم که رو شاخشه. می‌تونیم ازش یه سریال درست کنیم: خودکشی هفته، آه، چرا خودمون رو محدود کنیم؟ اعدام هفته!
هاوارد: تروریست هفته.
مکس: خیلی خوشم اومد! خودکشی، ترور، بمب‌افکنای دیوونه، هیت‌من‌های مافیایی، تصادف و خرد شدن ماشینا. ساعت مرگ! یک برنامۀ شنبه شب عالی برای تمام اعضای خانواده. ما دیزنی لعنتی رو از صحنۀ روزگار حذف می‌کنیم.
اما آن طور که بعد معلوم می‌شود، گویا هاوارد بیل” شوخی نمی‌کرده است. روز بعد، او در بین اخبار بعدازظهری به اطلاع همۀ مردم می‌رساند که قصد دارد خودش را بکشد:
خانم‌ها و آقایون، میل دارم در این لحظه به اطلاع شما برسانم که من به دلیل رتبه‌های پایین، ظرف مدت دو هفته از این برنامه کنار گذاشته خواهم شد. از آنجایی که این برنامه تنها چیزی بوده که در تمام عمرم برایم ارزش داشته، تصمیم گرفته‌ام خودم را بکشم. من قصد دارم یک هفته بعد از امروز، در همین برنامه مغزم را متلاشی کنم. سه‌شنبۀ آینده روی این شبکه باشید. مسئول‌های روابط عمومی باید هفتۀ پرکاری برای ارتقا دادن به سطح این برنامه داشته باشند. ما حتما به یک رتبۀ عالی برای این برنامه می‌رسیم – یه سهم پنجاه درصدی، رو شاخشه.
رومه‌نگارها و عوامل تولید برنامه در شبکۀ UBS مات و مبهوت هستند. مامورهای حفاظت، بیل” را از پشت میز خبر بیرون می‌کشند. نوعی اختلال و خرابی روی آنتن شبکه ظاهر می‌شود تا اینکه یک علامت پارازیت موقت” به بیننده‌ها می‌گوید که: به گیرنده‌های خود دست نزنید.” رؤسای شبکۀ UBS در حلقۀ خبرنگارهای تهییج‌شده از رومه‌ها و دیگر رسانه‌ها گرفتار می‌شوند. شبکه‌های اصلی کشور ترتیب معمول برنامه‌های خود را به هم می‌زنند تا این داغ‌ترین خبر را پوشش دهند. فرانک هکت” (با بازی رابرت دووال”)، یکی از قائم‌مقام‌های شبکۀ UBS، در اوج خشم و عصبانیت به بیل” می‌گوید: تو از همین حالا اخراجی.”
هاوارد بیل” تنها کسی نیست که اخیراً رتبه از دست داده است: چندین سال است که کل بخش خبری شبکۀ UBS در حال پول از دست دادن است، و مقام‌های اجرایی شبکه در حال طی مراحلی برای تغییر جهت دادن به این روند هستند. دیانا کریستنسن” (با بازی فی داناوی”) مسئول برنامه‌ریزی و برنامه‌سازی شبکه می‌شود، و مصمّمانه و قاطعانه به دنبال جایگزین کردن فهرست برنامه‌های سنتی و قدیمی تلویزیون با برنامه‌های مبتکرانه و مهیج است. دیانا” بر مبنای این اصل عمل می‌کند که پیروی از مسائل احساساتی و شورانگیز و صحنه‌سازی می‌تواند تعداد بسیار زیادی از بیننده‌ها را پای دستگاه‌های تلویزیون‌شان و پای برنامه‌های شبکۀ UBS بنشاند. او با گروه‌های حاشیه‌ای ی متعددی در ارتباط مستقیم بوده و هست و قصد دارد از آنها در وقت مقتضی در تلویزیون استفاده کند. او به طور خاص مجذوب و علاقه‌مند به تکه‌فیلمی است که گروهی موسوم به ارتش آزادیخواه عام” از یک جریان سرقت از بانک گرفته است که خودشان به عنوان بخشی از برنامه‌های انقلابی‌شان مرتکب شده‌اند. دیانا کریستنسن” ایدۀ استفاده از چنین عمل‌های غیرعادی و خیره‌کننده‌ای که باید به طور مرتب برای سرگرم‌کردن مخاطبان تلویزیون تهیه شوند را این طور برای همکارانش توضیح می‌دهد:
دیانا: به نظر من ما می‌تونیم از دل این جریان یه فیلمِ هفتۀ عالی دربیاریم، یا حتی شاید یه سریال … ببینید، ما با دار و دسته‌ای از تندروهای و موذی طرفیم که بهشون می‌گن ارتش آزادیخواه عام و این ور و اون ور می‌رن و از خودشون در حال سرقت بانک‌ها فیلم می‌گیرن. شاید بعدها از خودشون در حال یدن یه وارث، هواپیماربایی بوئینگ‌های 747، بمب‌گذاری روی پل‌ها و ترور سفیرها هم فیلم بگیرن. در این صورت ما بخش مربوط به هر هفته رو با اون فیلم اصلی و معتبر شروع می‌کنیم، چند تا نویسنده استخدام می‌کنیم تا یه داستانی دربارۀ پشت صحنۀ اون فیلم خاص بنویسن، و برای خودمون یه سریال دست و پا می‌کنیم…
بوش: یه سریال دربارۀ یه مشت پارتیزان بانک-زن؟
شینگر: می‌خوایم اسمش رو چی بذاریم – ساعت [پخش برنامۀ] مائه تسه تونگ؟
دیانا: چرا که نه؟ اونا نیروهای ضربتی، نیروهای اجرای عملیات و سوات (سلاح‌ها و تاکتیک‌های ویژه) دارن. چرا [اونا رو] چگوارا و اون گروه کوچیکش در نظر نگیریم؟
در این بین، هاوارد بیل” فرصتی به دست می‌آورد تا خروج موقرانه‌تری از دورۀ چندین‌سالۀ خدمتش در شبکۀ UBS داشته باشد. او به شوماخر” قول می‌دهد چند کلامی بی‌حاشیه و آرام صحبت کند و بعد برنامه‌را به جانشین خودش تحویل دهد. اما، نطقی که او در واقع ایراد می‌کند، تبدیل به یک بمب خبری دیگر می‌شود:
عصر بخیر. امروز چهارشنبه، بیست و چهارم سپتامبر، و این آخرین پخش برنامه توسط من است. دیروز، من در همین برنامه اعلام کردم که قصد دارم در ملاء عام دست به خودکشی بزنم، که مسلماً عمل دیوانه‌واری ست. بسیار خوب، به شما می‌گویم چه اتفاقی افتاد. من فقط مزخرفاتم ته کشید. [منظورم از] مزخرف تمام دلایلی ست که ما برای زندگی کردن می‌تراشیم، و اگر نتوانیم هیچ دلیلی از درون خودمان برای خودمان متصور شویم، همیشه با ایدۀ مزخرف خدا” سر و کار داریم … اگر ایدۀ مزخرف خدا” را نمی‌پسندید، نظرتان راجع به ایدۀ مزخرف انسان چیست؟ انسان یک موجود شریف و اصیل است که می‌تواند به جهان خودش نظم بدهد. چه کسی به خدا نیاز دارد؟ خوب، اگر کسی هست که می‌‌تواند به نقطه نقطۀ مسلخ دیوانه‌وار دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم نگاه کند و به من بگوید که انسان موجودی شریف و اصیل است، باور کنید، آن مرد پر از مزخرفات است…
عوامل تولید در استودیو آماده می‌شوند تا یک بار دیگر برنامۀ بیل” را قطع کنند، اما شوماخر” تصمیم می‌گیرد که به او اجازه دهد حرف‌هایش را تمام کند: اگر دوست داره اینجوری تمومش کنه، خوب [خودش] همینجوری تموم میشه.” اما، در پایان روز مشخص می‌شود که نطق طولانی و شدیداللحن بیل” از نظر مخاطب عام یک موفقیت بزرگ بوده است. رتبه‌بندی‌ها شگفت‌انگیز هستند و دیانا کریستنسن” به مافوق‌ها و کارمندان زیردستش می‌گوید که بیننده‌ها خیلی بیشتر از هر گزارش خبری واقعی دیگری دربارۀ رویدادهای مهم جهان، به برون‌فکنی‌های احساسی بیل” علاقه‌مند هستند. با وجود جهانی غرق در ناآرامی و آشوب – جنگ‌های طغیانگرانۀ داخلی، فعالیت‌های غیرقانونی سازمان سیا، بهای نفت که روز به روز به طرز چشمگیری بالا می‌رود، بدهی‌های فلج‌کننده، و مشکلات اقتصادی اساسی‌ای که در پیش رو داریم – داستان و خبر اصلی در تمام رسانه‌ها، بیل” و یاوه‌سرایی‌هایی رک-گویانۀ او است. بیل” احساس واقعی مردم در مورد جهان و یاوه‌گویی‌های هرروزۀ رسانه‌ها را به زبان می‌آورد. مردم به خاطر وضعیت کشور و جهان آشفته و بی‌قرار، و از این بابت که به نظر می‌رسد هیچ کاری از دست هیچ کسی در این مورد برنمی‌آید، عصبانی هستند. سخنرانی بیل” در مورد مزخرفات” به شکلی مؤثر، خشم و درماندگی فروخوردۀ مردم را بیرون می‌ریزد.
این گویندۀ خبر از-کوره-دررفته دقیقاً متناسب با تعریفی است که دیانا کریستنسن” از برنامه‌سازی مبتکرانه دارد. دیانا” به هکت” پیشنهاد می‌دهد که بیل” در همین حالت یاوه‌سرایی و لفاظی‌اش به پای ثابت یک برنامۀ خبری روزانه تبدیل شود. مسلماً این کار روال مرسوم پخش خبر را به نوعی سیرک تبدیل می‌کند، اما از طرف دیگر می‌تواند میلیون‌ها مخاطب جدید را جذب کند و شبکۀ UBS را هم از وضعیت رکود و س مالی‌ای که گرفتارش شده، درخواهد آورد. دیانا” به هکت” اصرار می‌کند که این فرصت منحصربه‌فرد را از دست ندهد:
ما فقط ظرف یک شب بیست، سی میلیون نفر رو به مخاطبامون اضافه کردیم. هاوارد بیل دیشب رفت رو آنتن و چیزی رو گفت که احساس هر آمریکایی بود، اینکه از تمام این مزخرفات خسته شده. … من هاوارد بیل رو به شکل یه پیامبر امروزی می‌بینم، یه چهرۀ باشکوه مسیح‌گونه که با حرفهاش علیه ریاکاریها و تزویرهای زمان ما حمله می‌کنه – یه ساوونارولای*حقیقت‌گو، از دوشنبه تا جمعه. این رو از من داشته باش فرانک، این می‌تونه ما رو به اوج برسونه.
* ساوونارولا (1498 – 1452) راهبی از اهالی فلورانس بود که علیه پاپ مواضع تندی گرفت و او را به خاطر انجام کارهای ناشایست مورد نکوهش قرار داد. در نتیجه، پاپ در سال 97 او را تکفیر کرد. یک سال بعد، پس از آنکه او حاضر نشد از عقایدش دست بکشد، به همراه بیست تن از یارانش اعدام و جسدش سوزانده شد. م.
شبکۀ UBS، با وجود مقاومت وکلا و حرفه‌ای های قدیمی و سنت‌گرای بخش خبر، با برنامۀ جدید هاوارد بیل” به کار خودش ادامه می‌دهد. بیل” به عنوان پرزرق و برق پیامبر خشمگینی که از تزاویر دوران ما پرده برمی‌دارد” معرفی و عرضه می‌شود. دیانا” که به دنبال جذب همکاری مکس شوماخر” است، در گفت و گویی که با او دارد، از استراتژی خودش این طور دفاع می‌کند: مکس، تلویزیون، تجارت برنامه ست و حتی بخش اخبار هم باید یه کم فن نمایشگری داشته باشه.” وقتی شوماخر” بر تفکیک قاطعانه و اکید اخبار جدی از برنامه‌های سرگرمی اصرار می‌کند، دیانا” به او یاد او می‌آورد که برنامۀ پخش خبر حرفه‌ای روزانۀ خود او هم به هیچ وجه به آن اندازه که وانمود می‌کند، جدی و معتبر نیست:
من امروز اخبار ساعت شش تو رو نگاه کردم – یه خبرنامۀ زرد واقعیه. تو یک دقیقه و نیم راجع به اون خانومی حرف زدی که توی سنترال پارک دوچرخه سواری می‌کرده. از اون طرف، کمتر از یک دقیقه رو به خبرای جدی ملی و بین‌المللی اختصاص می‌دادی. تمام خبرهات مربوط به س…س، رسوایی، جنایت‌های حیوانی، ورزش، بچه‌هایی با مریضی‌های لاعلاج و سگ‌های گمشده بود. بنابراین فکر نمی‌کنم بتونم [توی برنامۀ تو] به هیچ دادخواهی و اعتراضی به استانداردهای والای خبرنگاری گوش بدم. تو هم مثل بقیۀ ما ته این چاهی و داری برای جذب مخاطب هر کاری می‌کنی. تمام حرف من اینه که، اگر قراره زرنگ‌بازی دربیاری، دست کم این کار رو درست انجام بده.
با وجود آنکه موضع شوماخر” همچنان علیه سبک خبرنگاری زرد و جنجالی دیانا” و ایده‌تجارت نمایشی او است، اما شدیداً مجذوب او شده است. شوماخر” ازدواج کرده و خیلی از این قائم‌مقام بخش برنامه‌سازیِ دیوانه‌وار-پرانرژی مسن‌تر است، اما دیانا” همیشه به نوعی خاطرخواه او بوده است، و به همین خاطر شوماخر” به خودش اجازه می‌دهد تا اغوا شود. همین‌طور که این دو با یکدیگر صمیمی‌تر می‌شوند، شوماخر” می‌گوید: احساس می‌کنم نونم داره میوفته تو روغن.” دیانا” سرخوشانه جواب می‌دهد: همینطوره.”
برنامۀ جدید هاوارد بیل” در ابتدا آن چنان که انتظار می‌رود و مطلوب است، اوج نمی‌گیرد. این گویندۀ خبر سابق هنوز بیشتر از آن غرق در قالب خبرنگاری سنتی و بحرانی است که بتواند نقش پیامبر دیوانه را خیلی خوب اجرا کند. با این وجود وقتی بیل” دچار یک فروپاشی عصبی می‌شود، همه چیز به شکلی گسترده برای شبکۀ UBS بهتر می‌شود. کم‌کم، بیل”، در حالی که شب‌ها با چشم‌های باز دراز می‌کشد، صداهایی می‌شنود. حالت یاوه‌گویی‌های شبه-دیوانه‌وار او آتش‌افروزتر و تهدیدآمیزتر می‌شوند. او در پایان هر اجرای برنامۀ خود به حالتی از ضعف و غش نمایشی می‌افتد. همه مسحور اجرای پرزرق و برق بیل” می‌شوند و او حالا قادر است جمعیت عظیمی از هواداران را برای خودش به وجود آورد.
شوماخر”، دوست بیل”، از او می‌خواهد که استعفا دهد و به دنبال راه‌حل‌های حرفه‌ای باشد. او شبکه را به بهره‌برداری از یک مرد بیمار متهم می‌کند. اما شوماخر” اخراج می‌شود و موقعیت بیل” قاطعانه‌تر از قبل به عنوان پیامبر دیوانۀ امواج رادیو تلویزیونی” تثبیت می‌شود. او یک سری سخنرانی‌های قابل توجه را شروع می‌کند. اولین شاهکار او فراخوانی برای بیننده‌ها است که از آنها می‌خواهد خشم فروخوردۀ خودشان را به یک شیوۀ محسوس و ملموس ابراز کنند. او بعد از آنکه اقتصاد رو به سقوط، نرخ تهدیدآمیز بیکاری، خشونت روزافزون، مخاطرات زیست‌محیطی و دیگر نشانه‌های آرامش‌برهم‌زنندۀ زوال و نابودی را به بیننده‌های تلویزیونی یادآور می‌شود، به آنها می‌گوید: پس ازتون می‌خوام که همین حالا بلند شوید. از همۀ شما می‌خوام که از روی صندلی‌هاتون بلند شوید. ازتون می‌خوام که همین حالا بلند شوید و به سمت پنجره بروید، بازش کنید و هر چه در سر دارید را بیرون بریزید، و فریاد بکشید که دیوانۀ دیوانه‌ام، و دیگر نمی‌خواهم این را تحمل کنم!”
فراخوان بیل” به طرز گسترده‌ای موفقیت‌آمیز است. دیانا” که از طریق تلفن در تماس با ایستگاه‌های وابسته است، می‌شنود که مردم سراسر کشور در حال فریاد زدن از دریچۀ پنجره‌های خود هستند و جملۀ من دیوانۀ دیوانه‌ام و دیگر نمی‌خواهم این را تحمل کنم!” را تکرار می‌کنند. سیل تماس‌ها و تلگرام‌ها جاری می‌شود – که تماماً در حمایت مشتاقانه از شاهکار دیوانه‌وار بیل” است. رتبه‌بندی‌ها به سرعت بالا می‌روند؛ استراتژی برنامه‌سازی دیانا” به وضوح جواب می‌دهد. او با شادی فریاد می‌زند: حرومزاده، زدیم به معدن طلا!” طی هفته‌های آینده، ساعت پخش برنامۀ مائو تسه تونگ او هم اوج می‌گیرد. فعال‌های ی‌ای که در برنامه حاضر می‌شوند تبدیل به ستاره‌های سرگرم‌کننده می‌شوند. سخنوری‌های انقلابی و فعالیت‌های ضد-تشکیلاتی خیره‌کننده موج عظیمی از مخاطبین را به خود جذب می‌کنند و پول خوبی نصیب شرکت می‌کنند.
مالکیت UBS تحت اختیار شرکت ارتباطات آمریکا است. هکت” در جلسه‌ای در اتاق کنفرانس شرکت ارتباطات آمریکا (CCA) با غرور و افتخار گزارش سالانۀ خود را به مقامات ارشد اجرایی و هیئت مدیره ارائه می‌دهد و از مشاهدۀ افزایشی در عواید برنامه‌سازی در ابتدا برنامه‌ریزی شده به مبلغ بیست و یک میلیون دلار به واسطۀ موفقیت شگفت‌انگیز برنامۀ هاوارد بیل” ابراز خوشحالی می‌کند. آرتور جنسن” (با بازی ند بیتی”)، مدیر و رئیس هیئت‌مدیرۀ شرکت ارتباطات آمریکا، از کار عالی و موفق هکت” بشاش و خرسند تعریف می‌کند.
بیل”، به خاطر موفقیت شگفت‌انگیزش، اجازۀ گفتن هر چیزی که به ذهنش می‌رسد را دارد. حالا، مادامی که رتبه‌بندی‌ها و عواید در همین سطح بالا باقی بمانند، مدیران اجرایی،  اهمیتی به اتفاقاتی که روی آنتن می‌افتد، نمی‌دهند. حتی وقتی بیل” جریان کلّ سازمان تولید برنامه‌های تلویزیونی را به دست خودش می‌گیرد هم کسی مزاحم او نمی‌شود. بنابراین، بیل” می‌تواند روی امواج رادیو و تلویزیون به مردم سرتاسر کشور بگوید که اگر واقعا می‌خواهند معنای حقیقی و درستی از وضعیت و زندگی‌شان را درک کنند، باید دستگاه‌های تلویزیون‌شان را خاموش کنند:
این شرکت حالا در دستان CCA، شرکت ارتباطات آمریکا ست. و وقتی دوازدهمین شرکت بزرگ در سرتاسر دنیا، مهیب‌ترین و لعنتی‌ترین قدرت تبلیغاتی در کل این جهان بی‌خدا را در دست داشته باشد، چه کسی می‌داند چه چرندیاتی به اسم حقیقت در این شبکه پخش می‌شوند و بر سر زبان‌ها می‌افتند. بنابراین، به من گوش دهید! تلویزیون حقیقت نیست. تلویزیون یک پارک سرگرمی لعنتی است. تلویزیون یک سیرک است. پس دستگاه‌های تلویزیون‌تان را خاموش کنید. آنها را خاموش کنید و از آنها دور شوید!
البته، اتفاقی که می‌افتد برعکس است؛ بیننده‌های میلیونی جدیدی به این شبکه می‌پیوندند. واقعاً هیچ اهمیتی ندارد که بیل” چه می‌گوید، مردم عاشق رفتار و عملکرد شورانگیز و نمایشی او هستند. لفاظی ضد-تلویزیونی او، برنامۀ ایده‌آل تلویزیونی است؛ مدیران اجرایی شبکه با حالتی از شور و سرمستی صحبت می‌کنند. مدیر UBS، در جلسۀ سالانۀ پیمان شرکت‌های وابستۀ UBS، دیانا کریستنسن” را با عنوان زن زیبا و باهوش پشت صحنۀ برنامۀ هاوارد بیل” معرفی می‌کند که با تشویق رعدآسای مدعوین همراه است. دیانا کریستنسن” می‌گوید: ما برنامۀ شمارۀ یک تلویزیون رو داریم. و در اجلاس سال آیندۀ شرکت‌های وابسته، من همینجا ایستاده‌ام و به شما می‌گویم که پنج برنامۀ برتر تلویزیون در اختیار ماست. سال گذشته، ما شبکۀ شمارۀ چهار بودیم. سال بعد، شمارۀ یک خواهیم بود.”
اما در حالی که جشن به اوج خود رسیده است، هاوارد بیل” مدتی است که سخنرانی بعدی خودش را شروع کرده است، یک نطق طولانی و شدیداللحن فتنه‌انگیز در مورد عرب‌های غنی-از-نفتی که در حال خریدن شبکه هستند. مذاکرات بین شرکت ارتباطات آمریکا و سرمایه‌گذارهای عرب درواقع جریان عادی خود را طی می‌کند، و بیل” نوعی وظیفۀ میهن‌پرستانه برای نقش بر آب کردن هر قراردادی از این قبیل را در خود احساس می‌کند. از آنجا که تلویزیون به عنوان یک ابزار ارتباطی بسیار مهم، متعلق به تمام مردم آمریکا است، نباید در نهایت کنترل آن به دست اجنبی‌های غیرقابل‌اطمینان بیفتد. او بر این عقیده است که کنترل تلویزیون آمریکا به دست بیگانه‌ها، تهدیدی برای دموکراسی آمریکایی به شمار می‌رود. بیل” به بیننده‌های خود اصرار می‌کند تا با به راه انداختن سیل تماس‌های تلفنی و تلگرام‌های خود به کاخ سفید، نسبت به این مانور شرکتی به دولت اعتراض کنند: من از شما می‌خواهم تا از صندلی‌های خودتان بلند شوید و پای تلفن بروید، سوار ماشین‌هایتان شوید، به ادارات اتحادیۀ غربی در شهر بروید. من از شما می‌خواهم تا به کاخ سفید تلگرام بزنید. من می‌‌خواهم CCA همین حالا جریان این قرارداد را متوقف کند!”
هکت”، که به او خبر داده‌اند پای یکی از مانیتورهای تلویزیونی حاضر شود، لحظه به لحظه از چیزهایی که می‌شنود بیشتر احساس خطر می‌کند. بیل” با دخالت و تداخل ایجاد کردن در قراردادهای سطح بالای شرکت، به وضوح از خطی که تا مرز آن مجاز به عمل کردن است، کرده است: او در واقع با حقوق و امتیازهای ویژۀ نظام سرمایه‌داری شرکتی  بازی می‌کند. بیل” به همراه هکت” برای حاضر شدن در دفتر جنسن” بزرگ و قدرتمند احضار می‌شوند. بالاترین مقام شرکت ارتباطات آمریکایی، بیل” را به یک اتاق کنفرانس تاریک می‌برد و با صدایی رعدآسا بر سر این پیامبر مات و مبهوت فریاد می‌زند:
تو تا حالا با قدرت‌های ازلی طبیعت بازی کردی آقای بیل، و من این رو تحمل نمی‌کنم، روشنه؟ تو روی اون صفحۀ بیست و یک اینچی مسخره‌ت ظاهر میشی و دربارۀ آمریکا و دموکراسی زوزه می‌کشی. هیچ آمریکایی‌ای وجود نداره. هیچ دموکراسی‌ای وجود نداره. فقط آی‌بی‌ام هست، و آی‌تی‌تی، و ای‌تی و تی‌، و دوپونت، داو، یونیون کارباید، و اکسون*. اینا ملت‌های دنیای امروزن!
* IBM: شرکت ماشین‌آلات تجاری بین‌المللی؛ ITT: شرکت تلگراف و تلفن بین‌المللی؛ AT & T: بزرگترین شرکت مخابرات تلفن ثابت در دالاس تگزاس؛ DuPont: شرکت صنایع شیمیایی آمریکا؛ Dow: شرکت تولیدات شیمایی آمریکا؛ Union Carbide: شرکت تولیدات شیمیایی و شرکت تابعۀ شرکت Dow؛ Exxon: شرکت نفت و گاز آمریکا.


https://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/2/27/Blade_Runner_2049_logo.png
قطعاً طرفداران فیلم کلاسیک ریدلی اسکات از فیلم لذت می برند اما آیا با همه ستایشها فیلم اخیر بخوبی فیلم اصلی است این پرسشی است که من می گویم نه به دلایل بسیار این فیلم با همه خوبی هایش به پای یک شاهکار نمی رسد
ابتدا از خوبی های اثر می گویم.فیلم تم بسیار جذابی دارد و فیلمنامه نسبتاً خوب است کارگردانی بسیار موفق بوده و فیلمبرداری و موسیقی بسیار خوبی دارد تقریباً همه بازیگران انتخابهای درستی هستند و خوب ایفای نقش کرده اند شاید نقطه قوت اصلی فیلم بعد از کارگردانی و فیلمبرداری حضور درخشان بازیگر رو به اوج رایان گاسلینگ است.شاید هیچ بازیگری بخوبی نمی توانست غم،تنهایی و سماجت و جستجوگری که ما در دکارد-فورد فیلم اصلی دیده بودیم به این خوبی نشان دهد.گاسلینگ این روزها یک بازیگر بسیار موفق و تآثیر گزار است پارتنر گسلینگ آنا دآرما هم بسیار خوب ظاهر شده است.
اما فیلم نقصها نسبتاً بزرگی هم دارد.زمان فیلم بیش از حد طولانی است و سکانسهای زیادی را می توان کوتاه یا بکل حذف کرد.نقش رابین رایت را می توان یا حذف یا بسیار کوتاه کرد.فیلم بخوبی از قابلیتهای بدمن هایش سود نمی برد تا درام را قوی تر کند بخصوص صحنه های مربوط به جرد لتو بسیار کلیشه ای و پیش پا افتاده است و درمقابله با صحنه های قدرتمند گسلینگ کم می آورد
با این حال ویلنو نشان داده کارگردان موفق و صاحب سبکی است و در تولید دنیای جدید برای بلید رانر نسبتاً موفق بوده است و من منتظر ادامه بلید رانرهای آینده هستم این دنیا قابلیت بسیاری برای گسترش دارد
در پایان سوال بلید رانر این است چه چیز ما را انسان می سازد چه چیز وجه تمایز یک انسان عادی با موجودی شبیه سازی شده است آیا موجودات ساخته شده بیشتر یا کمتر از ما انسان هستند راستش این سوالی است که هیچ پاسخی ندارد
تعریف انسان به عنوان اصلی بنیادی اصولاً غلط است چون من به انسان مداری،اشرف بودن مخلوقاتش و بسیاری از تعاریف علوم انسانی که ما را موجودی منحصر به فرد تعریف می کند باور ندارم جهان عالم و طبیعت یک کل واحد است که هر ذره اش به اندازه همه آن مهم است و ما مرکز هیچ چیز نیستیم
درباره شبیه سازی شده ها هم آنچه آنها را می سازد نه بدنها و ژنتیک که روح یا آنچه هویت فردی ماست با هر اسمی می باشد و این انسانی است که چه بسیار آدمها که انسان نیستند و چه بسیار مخلوقات بشری و حیوانات که از آنها انسانترند
تبعیض و بیعدالتی ناشی از ترس بیمارگونه موجودی است که می خواهد مرکز همه چیز باشد

انیمه هاو مانگاهای ژاپنی هر روز عمیقتر پر معناتر و رادیکالتر میشوند و در آنها پرسشهای بنیادی بشر موج می زند.

http://rozup.ir/view/2412062/Tokyo%20Ghoul%202017.2_1.jpg

فیلم توکیو غول برمبنای یک مانگا و سپس انیمه آن که یکی از مهمترینمانگا-انیمه های تاریخ این ژانر است ساخته شده است.

توکیو غول یک مجموعه مانگا خیال‌پردازیتیره‌وتار ژاپنی که توسط سوئی ایشیدا نوشته و مصورسازی شده است و بوسیلهٔ انتشاراتشوئیشا از ۸ سپتامبر ۲۰۱۱ تا ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۴ در مجلهٔ ویکلی یانگ جامپ منتشر می‌شد.دنباله‌ای از اکتبر ۲۰۱۴ در همان مجله شروع به انتشار شده است.

یک مجموعه تلویزیونی انیمه ۱۲ قسمتی نیزتوسط استودیوی پیرو از روی نسخه مانگا آن ساخته شده، که برای اولین بار در شبکه توکیوام‌ایکس از ۳ ژوئیه ۲۰۱۴ شروع شده و تا ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۴ ادامه داشت. فصل دوم این سرینیز که مستقیماً دنبالهٔ فصل نخست است، از ۸ ژانویه تا ۲۶ مارس ۲۰۱۵ در شبکه توکیوام‌ایکس پخش شد. خبر ساخت فیلمی سینمایی به همین نام نیز بر اساس نسخه مانگا و به کارگردانیکنتارو هاگیوارا در ژوئن ۲۰۱۶ اعلام شد. توکیو غول (به انگلیسی:Tokyo Ghoul) یک فیلم اکشن ترسناک ژاپنیاست که برگرفته از مجموعه مانگایی به همین نام اثر سوی ایشیدا است. این فیلم به کارگردانیکنتارو هاگیوارا و هنرپیشگی ماساتاکا کوبوتا، فومیکا شیمیزو و یو آئویی است. توکیوغول توسط استودیو شوچیکو در تاریخ ۲۹ ژوئیه ۲۰۱۷ در کشور ژاپن به نمایش درآمد.

داستان دربارهٔ پسری ۱۸ ساله به نام کنکانکی است که با دختری به نام ریزه که هر دو همسن هستند و در خواندن کتاب با یکدیگرتفاهم دارند، در کافه‌ای که معمولاً به آنجا می‌رود آشنا می‌شود. کانکی غافل از اینکهریزه یک غول (موجودات مرموزی شبیه به انسان که در پی شکار و خوردن گوشت انسان‌ها هستند)است مورد حمله او قرار می‌گیرد، اما در پی ناباوری کانکی جان سالم بدر می‌برد و بهشدت مجروح می‌شود. پس از انتقال کانکی به بیمارستان، از آن غول بر روی او پیوند اعضاانجام می‌گیرد. پس از به هوش آمدن، کانکی در می‌یابد که خود او نیز تبدیل به یک نیمه‌انساننیمه غول شده و در دنیایی که دیگر انسان‌ها در بالاترین زنجیره غذایی قرار ندارند گرفتارمی‌شود.

فیلم اثرجذاب و سرگرم کننده است مسلماً به خاطر زمان کمترش نسبت بهانیمه توان نمایش همه جزئیات و فضای اثر اصلی را ندارد اما با توجه به بضاعتکارگردان و عواملش نسبتاً موفق بوده است.جلوه های ویژه مینیمال اثر فضایی خودمانیترو  قابل قبولتر به اثر داده است.

http://dl2.yoozdl.com/film.out/Tokyo.Ghoul.2017/Tokyo.Ghoul.2017.720p.jpg

اما مسئله اصلی اثر این است که اصولاً انسانیت و تمدن چیست و چراانسان آن را منحصر به خود می داند.منظور از انسانیت همه نظام فکری و ارزشهایی استکه در قالب این کلمه تعریف می شود و نه موجودیتی که خالق آن است.اگر موجوداتیهوشمند اجتماعی و نظام مند موجود باشند که ساختار فیزیولوژیک  آنها ما انسانها را به زنجیره غضایی آنها بدلکند همانطور که ما از موجودات مادون خود تغذیه و استفاده می کنیم آنوقت ارزشهای ماچه معنایی خواهد داشت.آیا آنها حق ندارند همان راه ما در سیر خود بروند و با مامشابه خود ما در برخورد با موجودات دیگر برخورد کنند.داستان با قرار دادن کن کانکیمیان این دو دنیای متقابل و متضاد ما را به عمق این پرسشها می برد و این پرسش درهر برخود و تضاد منافع این دنیایی بین دو نظام با هر رویکردی هم قابل ارجاع است.

این پرسشها و ارجاعات در فیلم بصورتی ضمنی ولی در انیمه و مانگابصورتی بسیط تر عنوان شده است.

انسانها در مبارزه به ظاهر محقانه خود بیرحمانه غولها را شکار می کنندهمانطور که غولهایی این کار را می کنند.کن اما با تجربه ای دوگانه متوجه می شود هردو طرف راه خطایی می روند و باید تعادل و تعاملی میان دو دنیا ایجاد کرد هر چندتلاش او بیشتر به شکست می انجامد چون تضاد بسیار شدید است.این نوع تضاد را امروزههم در بسیاری از موضوعات می توان دید که جهان ما را در بر گرفته اند مثل تضاد دینو دنیا یا تضاد سنت و مدرنیته و یا تضاد ساده تر جهان گرایی و ناسیونالیسم که بهخاطر تضاد منافع بسیار همیشه با سوی خشونت لجام گسیخته و ویرانگری می روند که جزویرانه سوخته بهایی ندارند.ما هم مثل کن میان این دنیاها گیر کرده ایم و چون موجوداتیدو وجهی و چند ساحتی هستیم یا مثل بعضی غولها و آدمها با پذیرش یک دیدگاه بیرحمانهدر راه آن گام بر می داریم و یا برای نپذیرفتن این دیدگاه های یک طرفه میان دنیاهاگیر می کنیم آسیب می بینیم  و درد می کشیمو یا حتی بدتر یا دیوانه می شویم و یا خودکشی می کنیم و یا علارغم میلمان برایرهایی موقتی از فشار و ترس و درد مثل بقیه می شویم که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعتشو.

توکیو غول شاید یک محصول سرگرم کننده تحریک آمیز و به ظاهر پر رنگ ولعاب و خشن است اما در دل خود سؤالهای بنیادینی دارد.


کمدی منطق یا Logicomixرمانی تصویری است که با زبانی طنز و جذاب به توصیف مهم ترین اتفاقاتمبانی ریاضیات از اواخر قرن نوزدهم تا شروع جنگ جهانی دوم پرداخته است.شخصیت اصلی اینداستان ریاضیدان بزرگ انگلیسی برتراند راسل است که نقشی قابل توجه در منطق ریاضی ونظریه ی مجموعه ها داشته است.

http://cdn.tabnak.ir/files/fa/news/1393/12/9/477559_456.jpg

این کتاب را آپوستولوس دوکسیادیس به همراهکریستوس پاپا دیمیتریو نوشته است.

متن پشت جلد کتاب به شرح زیر است:

برتراندراسل ، قهرمان اصلی کمدی منطق ،یکی از بزرگ ترین فلاسفه ی معاصر، یکی از شاخص ترین جستجوگران یقین مطلق و یکی از شناختهشده ترین پایه گذاران مبانی ریاضیات است. کمدی منطق به همان تعبیر کمدی است که اثربزرگ دانته ، کمدی الهی ، کمدی است: سفری از تاریکی به روشنی. کمدی منطق رمانی تاریخیاست که قهرمانان اصلی آن ، راسل ، کانتور ، فرگه ، هیلبرت ، گودل و ویتگنشتاین مسیریبیسیار ناهموار را برای دست یابی به حقیقت طی می کنند، مسیری که بعضی از آن ها را بهمرز جنون می کشاند، و بعضی را از مرز می گذراند. اما داستان پایانی خوش دارد.”

نویسندگان این کتاب می‌گویند: در بازسازیزندگی برتراند راسل، ناچار بودیم راه خود را از میان منابع بسیاری پیدا کنیم، بنابراینآنها را انتخاب، خالصه و ساده کرده‌ایم، تغییر داده‌ایم و درمواردی از نو آفریده‌ایم.اگرچه روایت ما از شخصیت‌های اصلی در حد امکان به زندگی واقعی آنها نزدیک است، امادر چند مورد ناچار بودیم جهت حفظ انسجام و عمق داستان از بعضی از واقعیت‌های تاریخیفاصله بگیریم. بیشتر این موارد درباره ملاقات‌هایی است که شاهدی در مورد وقوع آنهادر دست نیست یا حتی، در بعضی مواقع، اصلا اتفاق نیافتاده‌اند. اما این ملاقات‌های خیالیمبتنی بر تاثیرات فکری متقابل این متفکران در عالم واقعیت بر یکدیگر با استفاده امه‌ها یا نوشته‌هایشان بوده است. باید اضافه کنیم که جدا از ساده‌سازی‌هایی که لازمهچنین روایت‌هایی است، به هیچ‌وجه به خود اجازه ندادیم که در ایده‌های ماجراجویانه بزرگیکه طرح داستان را شکل می‌داد، بینش‌ها و مفاهیم محوری آنها، و مهم‌تر از همه، چالش‌هایعاطفی، وجودی و فلسفی در هم تنیده با آنها دست ببریم».

کتابهای کمیک هماکنون بخش مهم و جدایی ناپذیر ادبیات داستانی و سینماهستند.اهمیت آنها هر روز بیشتر و بیشتر می شود و تاثیرگذاری آنها به حوزه دیگر همچون آموزش،تاریخ و فلسفه هم کشیده شده است.بعضی از کمیک های امروزی بخصوص در ژاپنرا می توان از لحاظ عمق و معنا با شاهکارهای کلایک ادبیات مثل آثار دانته،میلتون وشکسپیر رقابت نمایند.پس عجیب نیست برای توصیف بخش مهمی از تاربخ منطق و ریاضیات بهسراغ این نوع مدیوم بسیار محبوب رفت.

کتاب داستان تلاش راسل برای ایجاد یک ساختار منسجم و مستحکم علمی برایریاضیات به عنوان مادر علوم را به موازات داستان زندگی اش روایت می کند.تلاشی کهشخصیتهای مشهور و تاثیرگذار دنیای رایضیات و منطق مثل کانتور ، فرگه ، هیلبرت ، گودل و ویتگنشتاین را همبه ما می شناساند و ادراکات و خواستهای آنان را هم نمایش می دهد.البته داستان یکبخش سومی هم دارد که از دل گفتگوهای پدیدآورندگان کمیک در دل کمیک نیز به مسائلمهمی در این حوزه و دیگر حوزه ها اشاره می کند.تلاش راسل مشابه تلاش فیزیک  دانان برای توصیف نظریه بنیادی ام در فیزیکاست.تلاشهایی که شاید با شکست مواجه شدند اما موجب درک عمیقتر علم و ظهور نظریاتجذاب و جدیدی شدند که ساحت علم و دانش را توسعه دادند.


https://i.ytimg.com/vi/jtsRSybXmjQ/hqdefault.jpg

با توجه به اینکه علم همیشه با فلسفه و جهان بینی درگیر و در تعامل وتقابل بوده این کتاب هم ترکیبی از این سه است و فلسفه و جهان بینی هم در آن حضوریپررنگ دارد.

برتراند راسل فیلسوف و ریاضی دان و منطق دان مشهور انگلیسی یکی ازمهمترین و بحث انگیزترین چهره های قرن بیستم بود.تاثیر او در این قرن مشابه تاثیر روسوو منتسکیو در قرن هفدهم و مارکس و انگلس در قرن نوزده و بیست بوده است تاثیری کههنوز هم ادامه دارد و امثال نوام چامسکی رهروان راه اویند.نهاد های محیط زیستی،صلح طلبان و آنارشیستها و حتی نهادهایی مثل یونسکو و یونیسف تحت تاثیر تفکرات اوهستند.از این لحاظ او یک چهره شاخص می باشد و مناسبترین شخص برای قهرمان بودن در توصیفتاریخ و این کتاب بوده است.

تصاویر کتاب به سبک تن تن (کمیک استریپخاص)، با خطوط و اشکال ساده، اما بسیار غنی، با سایه و عمق بسیار بیشتر هستند که حسیک فیلم درام تاریخی با فیلمبرداری کلاسیک را به خواننده القا می‌کند.

کتاب البته کامل نیست و نقصهای مهمی دارد و در بعضی مسائل سرسری تعبیرشده و رها شده اند مثل موضوع رابطه منطق و جنون و نقصهای تفکری حلقه وین که مریدانراسل و ویتگنشتاین هستنددر مقابله با دنیای مدرنی که خود آنها بانی آن هستند و گاهی در قالب انحرافهاییچون نازیسم و بنیادگرایی دینی و تروریسم دولتی و ابرقدرتها تجلی می یابد.

داستان بنوعی هم نا تمام است در اواخر کتاب متخصص کامپیوتر کریستوس با عصر نوین ارتباطات با ظهور کامییوتر با سردمداری فون نویمان وتورینگ از دوران جدیدی سخن می گوید که در منطق و فلسفه آغاز می شود.این می تواندداستان کتابی دیگر باشد که مکمل این کتاب شود عصری که ما در آن زندگی می کنیم عصررایانه، شبکه های اجتماعی و عصری که مدرنیسم دگرگون شده و به غول عجیب هفت سری بامزایا و معایب مخصوصش بدل شده است.عصر ابهام ، عدم قطعیت و تزل که منطق نسبتاًمستحکم نسل راسل را که حتی جنگهای جهانی و انقلابهای خونبار نتوانست متزل کندعصر ارتباطات متزل کرده است.

کتاب فوق اثر جالب سرگرم کننده و تفکر برانگیزی است که با سبک جذابکمیک جذابتر هم شده است.

ترجمه ی کتاب یاد شده توسط انتشارات فاطمیدر سال ۱۳۹۴ انتشار یافت. مترجم کتاب دکتر امیرحسین اصغری است.


کتابی که امروز معرفی خواهم کرد، گرچه بیشتر در ژانر علمی – تخیلی می‌گنحد، اما مطمئنم که این کتاب را دوست‌داران سایر ژانرها هم دوست خواهند داشت.

هیچ پیش آمده که در زندگی آرزو کرده باشید که با همین دانش و معلومات کنونی به سال‌ها قبل، مثلا دوران کودکی و نوجوانی برگردید.

بیشتر ما، به صورت‌های مختلف این آرزو را در ذهن پرورده‌ایم: اگر همین مهارت شغلی را چند سال پیش‌تر می‌داشتم، اگر می‌دانستم که حوادث اقتصادی – ی چنین تغییری ایجاد می‌کنند، اگر می‌توانستم به گذشته برگردم و هیچ وقت با او آشنا نشوم و از او پرهیز کنم (یابرعکس از دست‌اش ندهم!)

حالا تصور کنید که کسی پیدا شود که بسیار ماهرانه همین آرزوی مشترک را در داستانی پخته بپرورد و به آن رنگ و لعاب بدهد.

کتابی که از آن صحبت می‌کنم؛ کتابی است به نام پانزده زندگی اول هری آگوست که توسط کلیر نورث که اسم مستعار کاترین وب است، در سال ۲۰۱۴ منتشر شده است.

این کتاب آنقدر موفق بوده و با استقابل منتقدین روبرو شده که توانسته جایزه جان دبلیو کمپل را برای بهترین داستان علمی – تخیلی برباید و نیز نامزد دریافت جایزه آرتور سی کلارک شود.

داستانِ کتاب خیلی ساده» است: کسی هست به نام هری آگوست؛ شبِ سال نوِ ۱۹۱۹ به دنیا می‌آید، زندگی‌اش را می‌کند، سال ۱۹۸۹ می‌میرد، بعد دوباره همان شب سال نو ۱۹۱۹ به دنیا می‌آید، اما این بار تمامِ خاطراتِ زندگیِ قبلی‌اش را به خاطر دارد. همیشه هم به همین شکل است. همیشه می‌میرد و همیشه شب سال نو ۱۹۱۹ باز به دنیا می‌آید. هر بار که از نو متولد می‌شود چیزی در دنیا تغییر نمی‌کند ولی او تمامِ خاطراتِ زندگی(های) سابقش را دارد. همه همان کارهای سابق‌شان را می‌کنند و دنیا به همان مسیرِ سابقش می‌رود و می‌رود.

کم‌کم می‌فهمد آدم‌هایی مثلِ او کم نیستند و خود را معمولاً کالَه‌چَکره» می‌نامند (که تقریباً به معنای زمانِ تکرارشونده در هندوکیشی است).

کاله‌چکره‌ها محفلی را تشکیل داده‌اند به نامِ باشگاهِ کرونوس». اما این باشگاه محدود به زمان و مکانِ خاصی نیست. از حول و حوشِ بابلِ باستان شروع می‌شود تا آینده‌ی دور می‌رود. در همه جای دنیا هم شعبه دارند.

کاله‌چکره‌ها چطور با هم ارتباط می‌گیرند؟

خیلی ساده و سرراست». فرض کنید همیشه سال ۱۹۱۹ به دنیا می‌آیید و می‌خواهید درباره‌ی تطورِ زبانِ انگلیسی در قرن هفدهم چیزی از کاله‌چکره‌های آن دوران بپرسی. در این زندگی‌ات وقتی به دنیا می‌آیی، می‌روی سراغِ کاله‌چکره‌ای که سال ۱۹۱۹ نزدیکِ مرگش است و به او می‌گویی دفعه‌ی بعد که به دنیا می‌آید (مثلاً سال ۱۸۴۰) از کاله‌چکره‌ای که در سال ۱۸۴۰ پیر است بخواهد که دفعه‌ی بعد که به دنیا می‌آید (مثلاً سال ۱۷۵۰) از کاله‌چکره‌ای که سال ۱۷۵۰ پیر است بخواهد که دفعه‌ی بعد که به دنیا می‌آید (مثلاً ۱۶۶۵)، از کاله‌چکره‌ای که… الی آخر، فلان سؤال را بپرسد!

بعد وقتی سؤالت به کاله‌چکره‌ی زمانِ مناسب رسید او جواب را مثلاً در یک جعبه‌ی ماندگار و بادوام می‌نویسد و نزدِ باشگاهِ کرونوس می‌گذارد تا تو بخوانی. تا تو جوابت را بگیری چند چرخه‌ی حیات» گذشته و تو بارها مرده‌ای و زنده شده‌ای و احتمالاً علاقه‌ات را به جواب از دست داده‌ای؛ ولی به‌هرحال چنین امکانی برایت فراهم است. طبعاً سؤال‌کردن از آیندگان راحت‌تر است اما شنیدنِ جواب همان دشواری‌ها را دارد و آن‌ها باید نسل به نسل جواب را به گذشته‌ی خودشان انتقال بدهند.

متوجهِ ظرافتش شدید؟ چقدر زیباست! ولی این باشگاه و کاله‌چکره‌ها برای خودشان قوانینی دارند:

کاله‌چکره‌ها حق ندارند تاریخ را تغییر بدهند. نباید به چشم بیایند. نباید هیتلر یا لنین یا چنگیزخان را بکشند و دنیا را جای بهتری کنند. نباید اینترنتِ عمومی را دهه‌ی هفتاد میلادی راه بیندازند. نباید سبب‌سازِ هیچ تغییرِ بزرگی بشوند. اگر چنین کاری کنند همنوعان‌شان مجازات‌شان می‌کنند (خودتان بخوانید که چطور).

داستان با این تصویر آغاز می‌شود: دختری به بسترِ مرگِ یازدهمِ هری آگوست می‌آید و می‌گوید دنیا به پایان می‌رسد اما چند نسل» است که زودتر از همیشه رخ می‌دهد. گویا کاله‌چکره‌ای از روزگارِ هری آگوست مشغولِ دستکاری در کارِ جهان است اما هویتش را مخفی کرده. حالا باشگاه کرونوس و هری آگوست باید دنبالِ این فرد باشند. اما این‌ها ظاهرِ داستان است.

حواشیِ داستان است که جان را جلا می‌دهد:

عدالت یعنی چه؟ کیفرِ مجرم و گناهکار؟ جبر و اختیار چه می‌شود؟ چرا هیتلر هر بار این‌همه آدم می‌کشد؟ چرا هر بار باید فلان کس به بهه مان کس کند؟ آیا باید جلویش را گرفت؟ عاشق‌شدن و کینه‌جویی و وطن‌دوستی و مذهب و مسلکِ ی و غیره و غیره یعنی چه؟ کاله‌چکره‌ها چه نظری دارند؟

روایتِ داستان کمابیش کُند است، اما دلیلش این است که التذاذِ داستان قطره‌قطره نصیبِ خواننده شود، که خواننده نثر و روایت و ژرفای داستان را مزمزه و حلاجی کند. پانزده زندگی اول هری آگوست را بخوانید بخوانید بخوانید و به همه بگویید بخوانند بخوانند بخوانند.

ذره‌ذره‌ی این کتاب ذهن‌تان را قلقلک می‌دهد. نویسنده‌ی این کتاب ۲۸ سالش بود که پانزده زندگی اول هری آگوست را منتشر کرد (الان ۳۱ سالش است). اما نثری فاخر دارد. واژه‌هایش شگفت‌انگیز، جملاتش پخته و ادیبانه و روح‌افزا، تصاویرش نفسگیر است. بخش‌هایی از داستان مملو از جزئیاتِ علمی است و بخش‌هایی مملو از قصه‌گویی‌هایی که عمقِ خیال‌پردازی‌اش ترسناک است. کلر نورس، این دخترِ حیرت‌انگیزِ شگفتی‌آورِ زیباذهنِ خارق‌العاده‌ی نابغه‌ی بریتانیایی، حتا یک داستانش هم عادی نیست. یک کتابش راجع به دختری است که به محضِ آن‌که از جلوِ چشمِ کسی دور می‌شود فراموشش می‌کنند، یک کتابِ دیگرش راجع به کسی است که بدنِ دیگران را اجاره می‌کند، آن یکی درباره‌ی دنیایی است که هیچ جُرمی مجازات ندارد مگر جریمه‌ی نقدی.


این کتاب توسط انتشارات هیرمند در ۵۶۵ صفحه با ترجمه مهرآیین اخوت با بهای ۳۷ هزار تومان منتشر شده است.


بریده‌ای از کتاب:

فصل ۱

دومین فتنه، در سال ۱۹۹۶، در زندگیِ یازدهم ام شروع شد. طبقِ معمول، مشغولِ مردنم بودم و در گیجیِ خوشایندِ مورفین پرسه می‌زدم که دخترک انگار یخ بر ستونِ فقراتم گذاشته باشد مرگم را منقطع کرد.

او هفت سالش بود، من هفتاد و هشت سالم. موهای لَختش طلایی بود و به شکلِ دُم‌اسبیِ بلندی روی پشتش یَله کرده بود، موی من یا دست‌کم بقایای موی من سفید بود. روپوشِ بیمارستان پوشیده بودم که طراحی‌اش هم تداعی‌گرِ تواضعی بی‌ثمر در برابرِ مرگ بود؛ او لباسِ مدرسهٔ آبیِ روشن پوشیده بود با کلاهِ جیرِ فرانسوی. از پهلو روی تختم نشست و پاهایش را آویزان کرد و به چشم‌هایم خیره شد. به دستگاهِ نوارِ قلب که به سینه‌ام وصل بود و خودم آژیرش را خاموش کرده بودم نگاه کرد و نبضم را گرفت و گفت: یک‌کم دلم برات تنگ شده بود، دکتر آگوست.»

زبانِ آلمانی‌اش را با لهجهٔ برلینیِ رسمی حرف می‌زد، اما به هر کدام از زبان‌های جهان که با من صحبت می‌کرد کارش کماکان محترمانه قلمداد می‌شد. پشتِ پای چپش را خاراند؛ معلوم بود بارانِ بیرون باعث شده جوراب‌های ساق‌بلندِ سفیدش پایش را اذیت کند. موقعِ خاراندن گفت: باید یک پیغامی به زمانِ گذشته بفرستم. اگر البته بشه گفت که زمان اهمیتی داره. الان که بالاخره می‌میری، ازت می‌خوام این پیغام رو به باشگاه‌های خاستگاهت برسونی؛ همون‌طور که پیغام از آینده به من رسیده.»

خواستم چیزی بگویم، اما کلمات توی دهانم نمی‌چرخید و در هم می‌آمیخت. چیزی نگفتم.

گفت: دنیا به آخر می‌رسه. پیغام از کودک به بالغ و از کودک به بالغ رسیده و از نسل‌هایی که هزاران سال در زمان جلوتر هستند به عقب اومده. دنیا به پایان می‌رسه و ما هم نمی‌تونیم مانعش بشیم. در نتیجه، حالا همه‌چیز به تو بستگی داره.»

متوجه شدم زبانِ تایلندی تنها زبانی بود که به شکلی منسجم بر زبانم جاری می‌شد و تنها کلمه‌ای که انگار توانست بر زبانم بیاید این بود که چرا؟

بلافاصله اضافه کردم نه این‌که چرا دنیا به آخر می‌رسد.

اصلاً چرا این مسئله اهمیت دارد؟

لبخند زد؛ لازم نبود بگوید که منظورم را فهمیده است. به جلو خم شد و در گوشم زمزمه کرد: دنیا به آخر می‌رسه؛ مثلِ همیشه. اما سریع‌تر از قبل.»

این آغازِ پایان بود.


فصل ۲

بهتر است از آغاز، آغاز کنیم.

باشگاه، فتنه، زندگیِ یازدهمم، مرگ‌هایی که از پیِ آن‌ها می‌آمد ــ و هیچ‌کدام‌شان هم آرام نبود ــ همه بی‌معنا هستند؛ اخگری از جنسِ آشوب هستند که می‌درخشند و می‌میرند، مکافاتِ بی علت هستند. مگر آن‌که آغازش را درک کنید.

 

نامِ من هری آگوست است.

پدرم روُری اِدموُند هولنه است و مادرم الیزابت لیدمیل؛ هرچند تا زندگیِ سومم از هیچ‌کدام از این‌ها خبر نداشتم.

نمی‌دانم آیا باید بگویم پدرم به مادرم کرد یا نه. قانون در تصریحِ این مسئله دشواری داشت؛ اگر هیأتِ منصف‌های در کار می‌بود، شاید فردِ زیرک می‌توانست به نحوی رأی‌شان را برگردانَد. شنیده‌ام که مادرم فریاد نزد و دفاعی نکرد و حتا وقتی پدرم در شبِ لقاحم در آشپزخانه سراغش آمد، نه نگفت. در آن بیست و پنج دقیقهٔ ننگینِ مملو از عواطف ــ مشروط بر آن‌که خشم و حسادت و غضب را در نوعِ خود عاطفه بدانیم ــ با سوءاستفاده از دخترکِ خدمتکار از همسرِ بی‌وفایش انتقام گرفت. از این لحاظ می‌شود گفت که مادرم به کاری مجبور نشد. ولی او دختری بیست‌ساله بود که در خانهٔ پدرم زندگی و کار می‌کرد و تمامِ آینده‌اش به پولِ پدرم و خوش‌طینتیِ خانواده‌اش وابسته بود؛ نتیجتاً می‌توانم استدلال کنم که فرصتِ مقاومت نداشت و همان‌قدر به زور وادار به این کار شد که اگر کارد بر گلویش می‌گذاشتند.

وقتی علایمِ بارداریِ مادرم ظاهر شد، پدرم برای خدمتِ وظیفه‌اش به فرانسه رفته بود تا مابقیِ جنگِ جهانیِ اول را در مقامِ سرگردی کمابیش بی‌اهمیت در گاردِ اسکات‌ها خدمت کند. در زد و خوردی که کلِ یک هنگ ممکن بود در عرضِ یک روز از بین برود، بی‌اهمیت بودنِ فرد دستاوردی حسادت‌برانگیز به حساب می‌آمد. در نتیجه، وظیفهٔ بیرون انداختنِ مادرم از خانه‌اش در پاییزِ ۱۹۱۸ (بدونِ آن‌که هیچ توصیه‌نامه‌ای برای کار در جای دیگر به او بدهند) بر عهدهٔ مادربزرگِ پدری‌ام، کوُنستانس هولنه، افتاد. مردی که بعدها پدرخوانده‌ام شد ــ و هنوز هم او را پدری حقیقی‌تر برای خود می‌دانم تا هر قوم و خویشِ خونیِ دیگر ــ مادرم را با گاریِ کوچکش به بازارِ محلی برد و چند شیلینگ توی کیفش انداخت و با یک توصیه‌نامه او را راهی کرد تا از دیگر بانوانِ تنگدستِ کشور یاری بگیرد. دخترعمویی داشت به نام آلیستِر که صرفاً در یک‌هشتم از موادِ ژنی‌اش م مشترک بود، اما مازادِ ثروتش جبرانِ کمبودِ پیوندهای خانوادگی را می‌کرد. او هم در کارخانهٔ کاغذسازی‌اش در ادینبورو شغلی از قماشِ نظافت به مادرم داد؛ بااین‌همه، وقتی شکمش بزرگ‌تر شد و انجام‌دادنِ وظایفش دشوارتر، یکی از کارمندانِ خرده‌پا که دو سه پله از مدیران فاصله داشت او را فرستاد پیِ کارش. مادرم از سرِ استیصال کاغذی برای پدرِ خونی‌ام نوشت، اما مادربزرگِ شریرم که نامه‌ها را بازرسی می‌کرد قبل از آن‌که پدرم استدعاهای مادرم را بخواند نامه را نابود کرد. نتیجتاً، در شبِ سالِ نوِ ۱۹۱۸ مادرم آخرین پنی‌هایش را صرفِ خریدِ بلیتِ قطار از ادینبورو وِیْوِرلی به نیوکاسل کرد و جایی حدودِ شانزده‌کیلومتریِ شمالِ بِرویک‌ـ‌اِپان‌ـ‌تویید دردِ زایمان به سراغش آمد.

یک سندیکالیست به نام داگلاس کرانیچ و همسرش، پرودِنس، تنها کسانی بودند که در وقتِ تولدم در دستشوییِ نهٔ ایستگاه حاضر بودند. به من گفته‌اند که رییسِ ایستگاه بیرونِ در ایستاد تا هیچ زنی، بی‌خبرازهمه‌جا، واردِ آن‌جا نشود. دست‌هایش را در پشتش به هم گره زده بود و کلاهِ لبه‌دارش را که تاجی از برف بر آن نشسته بود طوری روی چشم‌هایش کشیده بود که همیشه حالتی باشلق‌مانند و بدیُمن به ذهنم متبادر می‌کرده است. در چنان وقتِ دیری و در روزِ جشنی این‌چنین، هیچ پزشکی در زایشگاه حاضر نبود و پرستار هم سه ساعت طول کشید تا بیاید. زیادی دیر آمد. وقتی پرستار آمد، خون لای برف‌ها بلور بسته بود و پرودنس کرانیچ مرا در دستانش گرفته بود. مادرم مرده بود. از وضعیتِ فوتِ او تنها گزارشِ داگلاس را دارم، اما تصور می‌کنم از شدتِ خونریزی مرده و در گوری دفن شده با نوشتهٔ لیسا، مرگ: ۱ ژانویهٔ ۱۹۱۹ ــ بادا که فرشتگان او را به نور رهنمون شوند». وقتی گورکَن از خانم کرانیچ پرسید چه بر سنگ بنویسند، فهمید که او از نامِ کاملِ مادرم بی‌اطلاع است.

بحثی درگرفت که با من، با این بچهٔ ناگهان یتیم‌شده، باید چه کار کنند. تصور می‌کنم خانم کرانیچ از تهِ دل وسوسه شده بود که مرا برای خود نگه دارد، اما واقع‌بینی، به‌علاوهٔ هزینه‌های این کار، برضدِ این تصمیم قد عَلَم کرد؛ بگذریم از تفسیرِ جَزمی و واو به واوِ داگلاس کرانیچ از قانون و برداشتِ او از مفهومِ مالکیت. داگلاس کرانیچ گفت که بچه پدر دارد و پدر بر بچه حق دارد. پرداختن به این مسئله بی‌مورد می‌شد اگر مادرم نشانیِ پدرخواندهٔ آینده‌ام، پاتریک آگوست، را با خود نداشت؛ ولی خوشبختانه نام و نشانِ او همراهش بود؛ چون علی‌الظاهر قصد داشته از او برای دیدنِ پدرِ خونی‌ام، روُری هولنه، کمک بگیرد. پرس‌وجوهایی کردند مبنی بر آن‌که این مرد، یعنی پاتریک، پدرم هست یا نه و همین کار ولوله‌ای در دهکده به پا کرد؛ زیرا از ازدواجِ پاتریک و مادرخوانده‌ام، هَریِت آگوست، مدت‌ها می‌گذشت و فرزندی نداشتند و ازدواجِ بی‌ثمر در دهکده‌ای مرزی که تا دههٔ ۱۹۷۰ حتا اشاره به پیشگیری از بارداری جزوِ محرّمات تلقی می‌شد همیشه محلِ مباحثات و مشاجراتِ لفظیِ تندی بود. مسئله چنان شوک‌آور بود که به‌سرعت راهِ خود را به مِلکِ اربابیِ دهکده، عمارتِ هولنه، گشود؛ یعنی محلِ اقامتِ مادربزرگم، ستانس، و دو عمه‌ام، ویکتوریا و الکساندرا، و پسرعمه‌ام، کلمنت، و لیدیا، همسرِ غمزدهٔ پدرم. به گمانم، مادربزرگم فی‌الفور بنا به وضعیتِ تولدم در ایستگاه ظنین شد که من بچهٔ چه کسی بودم؛ اما حاضر نشد مسئولیتی بپذیرد. عمهٔ کوچکم، الکساندرا، بود که از خود فِراسَت و عطوفتی نشان داد که بقیهٔ قوم و خویشش فاقدش بودند و فهمید اگر هویتِ مادرِ مرده‌ام آشکار شود ظنِ همه بلافاصله متوجهِ خانوادهٔ او می‌شود. این‌چنین پیشِ پاتریک و هریت آگوست رفت و پیشنهادی داد: اگر آن‌ها بچه را به فرزندی بپذیرند و مثلِ فرزندِ خودشان بزرگ کنند، کاغذبازی‌های اداری رسماً در نزدِ خانوادهٔ هولنه امضا خواهد شد و آن‌ها گواه می‌شوند تا تمامِ شایعاتِ مربوط به رابطهٔ نامشروع مسکوت شود؛ زیرا هیچ‌کس در آن دهکده آن اندازه مرجعیت و اقتدار نداشت که ساکنانِ عمارتِ هولنه داشتند. در چنین صورتی، خودِ او شخصاً حواسش هست که به جبرانِ مشقّات‌شان و نیز حمایت از بچه مستمریِ ماهانه‌ای بگیرند. وقتی هم بچه بزرگ شود اطمینانِ می‌دهد که اوضاعِ زندگیِ بچه و چشم‌اندازِ آینده‌اش به لحاظِ مالی شایسته باشد، اما طبعاً نه پر از ریخت و پاش. این‌چنین بچه به سرنوشتِ رقّت‌انگیزِ نامشروع‌های دیگر مبتلا نخواهد شد.

پاتریک و هریت مدتی بحث کردند و سپس پذیرفتند. من فرزندِ آن‌ها شدم و نامم هری آگوست شد و هیچ از این‌ها خبر نداشتم تا آن‌که در زندگیِ دومم کم‌کم بر من معلوم شد از کجا آمده‌ام و چه کسی هستم.


فصل ۳

می‌گویند زندگیِ آن دسته از ما که حیات‌مان چرخه‌های پیاپی است سه مرحله دارد: انکار و جست‌وجو و پذیرش.

راستش نامِ این مرحله‌ها تا حدی زبان‌بازی و کلمه‌تراشی است؛ زیرا هر کدام در خود لایه‌های بسیار زیادی دارند که خود را در آن واژه‌های وسیع‌المعنی گنجانده‌اند. برای نمونه، انکار را می‌توان به واکنش‌های کلیشه‌ای و باسمه‌ایِ گوناگونی تقسیم‌بندی کرد، نظیر: خودکشی، دلمردگی، جنون، هیستری، گوشه‌گیری، خودویرانگری. من هم مثلِ قریب به اتفاقِ کالَه‌چَکرَه‌ها (۱)، در زندگی‌های اولم بیش‌ترِ این‌ها را بالاخره از سر گذراندم و خاطرات‌شان در درونم مثل ویروس مانده‌اند و هنوز گه‌گاه دیواره‌های دلم را از درون می‌خورند و می‌خراشند.

گُذار به مرحلهٔ پذیرش در من بی‌اندازه دشوار بود.

در زندگیِ اولم، زندگیِ بی‌افت‌وخیز و بی‌اهمیتی داشتم. مثلِ تمامِ مردانِ جوان من را هم احضار کردند تا در جنگِ جهانیِ دوم خدمت کنم و من هم در آن‌جا سربازی بودم سراپا بی‌اهمیت. از طرفی هم اگر مشارکتِ من در جنگ اتفاقی میان‌مایه تلقی شود، زندگیِ من پس از آن جنگ هم چیزِ دندانگیری به معنای حیاتم نیفزود. پس از جنگ به عمارتِ هولنه برگشتم و همان سِمَتی را عهده‌دار شدم که پاتریک داشت و به زمین‌های اطرافِ عمارت رسیدگی کردم. مثلِ پدرخوانده‌ام، من هم طوری بار آمده بودم که عاشقِ زمین باشم و عاشقِ بوی خاکِ باران‌زده و جوش و خروشِ ناگهانیِ هوا وقتی تمامِ دانه‌های گیاهِ رنگین‌زرد همزمان به آسمان می‌ریختند. شاید تنها از حیثِ تک‌فرزندی و فقدانِ برادر از مابقیِ جامعه احساسِ جدایی می‌کردم؛ تصوری دورادور از تنهایی داشتم بی‌آن‌که تجربه‌ای مرتبط با آن داشته باشم که صورتِ واقعیت به آن بدهد.

وقتی پاتریک مُرد سِمَتم جنبه‌ای رسمی گرفت، هرچند در آن وقت ثروت و مکنتِ خانوادهٔ هولنه به دلیلِ اتلاف و سِ سرمایه تقریباً به‌تمامی از بین رفته بود. در سال ۱۹۶۴، بنیادِ حفظِ مراکزِ تاریخی عمارت را خرید و من را هم به همراهش؛ من هم بخشِ آخرِ سال‌های عمرم را صرفِ هدایتِ مردمِ پیاده در میانِ خلنگ‌زارِ انبوه کردم که دورتادورِ خانه را گرفته بود و دیدم که دیوارهای عمارت آرام‌آرام در درونِ گِلِ سیاه و خیسِ خلنگ‌زار فرومی‌روند.

در سال ۱۹۸۹ همزمان با سقوطِ دیوارِ برلین مُردم؛ تنها، در بیمارستانی در نیوکاسل، مردی طلاق‌گرفته و بی‌فرزند و بی مِلک و املاک که حتا در بسترِ مرگ تصور می‌کرد پسرِ پاتریک و هریت آگوستِ مرحوم بود و سرآخر از مرضی مُرد که در تمامِ عمرش مایهٔ هلاکتش بود: مولتیپِل میِلوما که در سرتاسرِ بدن پخش می‌شود تا آن‌که بدن از کار بیفتد.

طبعاً واکنشم به تولدِ دوباره، دقیقاً در همان جایی که زندگی‌ام شروع شده بود ــ در دستشوییِ نهٔ ایستگاهِ بِرویک‌ـ‌اِپان‌ـ‌تویید، در شبِ سالِ نوی ۱۹۱۹، آن هم با تمامِ خاطراتِ زندگیِ پیشینم، همان جنونِ باسمه‌ای و پیش‌بینی‌پذیر را در من پدید آورد. وقتی خودآگاهِ بالغِ من با تمامِ عظمتش به بدنِ کودکانه‌ام بازگشت، اولش گیج شدم و بعد درد کشیدم و بعد شک کردم و بعد در ورطهٔ یأس غلتیدم و بعد فریاد زدم و بعد جیغ کشیدم و سرانجام در هفت‌سالگی من را به آسایشگاهِ سنت‌مارگو سپردند که خودم هم صادقانه تصور می‌کردم جای مناسبی برایم باشد. بعد از شش ماه حبس در اتاق، توانستم خودم را از پنجره‌ای در طبقهٔ سوم به بیرون پرت کنم.

حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم سه طبقه معمولاً آن‌قدر بلند نیست تا مرگی سریع و کمابیش بی‌درد را تضمین کند که آدم توقع دارد؛ خیلی راحت ممکن بود تمامِ استخوان‌های پایین‌تنه‌ام بشکند، اما خودآگاهیِ من دچارِ هیچ مشکلی نشود. خوش‌بختانه با سر فرود آمدم و تمام شد رفت…

منبع: وبلاگ تلگرامی حسین شهرابی


ویلا کاتر نویسنده زن آمریکایی برنده جایزه پولیتزر بیشتر شهرت خود را از طریق خلق رمان‌هایی به دست آورد که به زندگی نخستین مهاجرین اروپایی ساکن در ایالات غربی آمریکا می‌پرداختند و از شیوه های زندگی در دشت‌های بزرگ حکایت داشتند.آثاری مانند اوه پیشگامان،آنتونیای من و نغمه‌ لارک،از جمله ‌این قبیل آثار او به شمار می‌آیند. در سال 1923 او به خاطر نگارش رمان یکی از ما، که در سال 1922 نوشته شده بود، موفق به دریافت جایزه پولیتزر گردید.وی همچنین مجموعه رمان‌هایی هم در ارتباط با جنگ جهانی اول خلق نمود.
http://shahreketabonline.com//files/cache/files_products__9789642090556[w200h300mresizeByMaxSize].jpghttps://www.iranketab.ir/Images/ProfileImages/1a422802b0ca48868db1fb36399f8f4a.jpg
رمان‌های کاتر عبارتند از پل الکساندر،اوه پیشگامان،آهنگ لارک،آنتونیای من،یکی از ما،بانوی گمشده،خانه استاد(منزل پروفسور)،دشمن فانی من،مرگ برای اسقف اعظم نیز هست،سافیرا و دختر برده
رمان یک از ما را می توان بهترین و مشهورترین رمان کاتر نام برد.نوشته های کاتر بسیار شبیه آثار رومن رولان،روژه مارتن دوگار و سامرست موام داستانهایی درباره رنج بشری و ناهماهنگی با جهان برای قهرمان هایشان است.کلود پسر حساس اما خیالپرداز در دنیای مادی گرا و حسابگر امروزی خود ناتوان و ناهماهنگ می بیند.
ویلا کاتر در این کتاب نخواسته قهرمان‌پروری می کند. کلود شریف و صادق و آرمان‌گراست، بی‌توجه به مسائل مادی و دنیای سرمایه‌داری را به سخره بگیرد. از زندگی روزمرۀ عادی که تنها با حسابگری‌ها و بده‌بستان‌های تجاری سروکار داشته باشد، بیزار است و در پی یافتن یک زندگی آرمانی و هدفی مقدس برای زندگی است. به دوستش ارنست می‌گوید: خب اگر قراره فقط یه بار به دنیا بیاییم، به نظرم باید یه چیزی  یه چیز فوق‌العاده‌ای  توی زندگی وجود داشته باشه. چند سطر پایین‌تر می‌گوید: شهدا قاعدتاً چیزی بیرون از خودشون پیدا کردن، وگرنه می‌تونستن با همین چیزهای کوچیک اسباب راحتی‌شون رو فراهم کنن. و به دوست دیگرش گرهارد می‌گوید: قبل از این دنیا به نظرم یه قرارداد تجاری بود.
بیگانه با پدر خشن و لوده و برادر کاسب‌مسلکش که تنها هدفش جمع‌کردن هر چه بیشتر پول است، با خود می‌اندیشد که اگر مردهایی مثل برادرش، بیلس، کلاً اختیار دنیا را در دست می‌گرفتند، دنیا از تمام میدان‌های جنگ یا دهکده‌های ویران‌‌شده‌ای که تا به حال دیده بود، زشت‌تر می‌شد.
عشق به مادرش باعث می شود علارقم میلش در موضوعی تحصیل کند که نمی پسندد.روح پر کشمکشش او را نا آرام و غمگین می سازد.عاشق می شود اما حتی عشقش هم او درک نمی کند.همسرش هم در دنیای ذهنی خود اسیر است ولی برخلاف کلود سریع العمل و قاطع است و بیرحمانه همسرش را ترک می کند.کلود سرگشته و حیران خود برای دستیابی به چیزی ناملموس میان برهوت جنگ می اندازد.جنگ هم آرامش نمی کند بلکه بیشتر بهم می ریزد و سرانجام جان خود را از دست میدهد.رمان سراسر حسرت و ناکامی قهرمانیست که با جامعه و جهانش ناسازگار است و توان کسب جایگاهی برای خود ندارد و جامعه هم او را درک نمی کند و نمی بیند.
کاتر که سال 1948 مرد هرگز نسل مشهور دهه شصت و هفتاد را ندید.در جایی از رمان کلود با خانواده ای مواجه می شود که روشی بوهمی وار و غیر عادی برای زندگی دارند.نسل قهرمانان کاتر،موام،دوگار و رولان و البته فالکنر و اشتاین بک همانهایی بودند که در دهه طلایی شصت و هفتاد جنبشهای هیپی،تابستان عشق و نسل گل و جنبشهای اجتماعی و ی را ایجاد کردند.تلاشی ناکام برای ایجاد دنیایی بهتر که بعد از تلاشها و فداکاری های بسیار نتوانست تغییری ساختاری در جهان ایجاد کند.آنها هم مانند قهرمانان این رمانها در چرخ دنده های جهان ستمگر خورد شدند.یا به اعتیاد و خود ویرانگری و یا مرگ در جنگهای داخلی و خارجی و یا در راه آرمانهایی که هرگز تحقق نیافتند و یا در گمنامی یا همرنگ جماعت شدند و یا گم گشتند.
در روزگار قبلتر اما اینها جز در ادبیات نشانی از خود نداشتند و بیشترشان خود را در جنگهای بزرگ از دست رفتند.
سالها تلاش اما هنوز جهان جای وحشتناکی برای ما و آنهاست.

هر کسی که تا به حال کلاس نویسندگی رفته یا کتاب‌های مهارت‌یابی را مطالعه کرده باشد، این توصیه نویسندگی را حتما شنیده –حتی اگر بلافاصله بعدش آن را نقض کرده باشند: چیزی را که می‌دانی بنویس». اما کدام درست است؟ باید آنچه را که می‌دانی بنویسی یا نه؟ در اینجا مجموعه‌ای از جواب‌های نویسندگان سرشناس به این سوال از اورسلا کی. لو گویین گرفته تا ارنست همینگوی و کازوئو ایشی گورو را می‌خوانیم. جواب هر چه باشد، این به خودتان بستگی دارد که آن را مانند هر توصیه نویسندگی دیگر بپذیرید یا خیر.
 
کازوئو ایشی گورو: آنچه را می‌دانی ننویس


آنچه می‌دانی را بنویس» یکی از احمقانه‌ترین چیزهایی است که تا به حال شنیده‌ام. این مردم را تشویق می‌کند که یک زندگی‌نامه خسته‌کننده بنویسند. این خلاف برانگیختن تخیل و توانایی‌های نویسنده‌هاست.
 
پائولا فاکس:‌ خب حالا چه می‌دانی؟


یک نوع حقیقت مرکزی وجود دارد و اگر شما به آن برسید، دیگر بقیه چیزها ضمنی خواهد بود. سوال اصلی اینجاست که چیزی که می‌دانید را چطور می‌خواهید تعریف کنید.
 
اورسلا کی. لو گویین: آنچه را می‌دانی بنویس، اما به خاطر داشته باش که ممکن است درباره هیولاها بدانی


زمانی که یک تازه‌کار بودم این جمله را زیاد می‌شنیدم. فکر می‌کنم قانون خوبی است و من همیشه از آن پیروی کردم. من درباره کشورهای خیالی، جوامع ناآشنا در سیارات دیگر، اژدها و جادوگرها می‌نویسم. من این چیزها را می‌دانم. من این‌ها را بهتر از هر کسی می‌دانم، بنابراین این وظیفه من است که درباره آنها شهادت بدهم. تمام چیزی که این قانون نیاز دارد یک تعریف خوب از دانستن» است.

خواهران برونته نمونه شگفت‌انگیزی از دانش داستانی‌اند، زیرا اهمیت نسبی تخیل و تجربه را به وضوح نشان می‌دهند. پاتریک اوبرایان نیز همینطور.
 
تونی مویسون: تو هیچ‌ چیز نمی‌دانی


شاید در این باره اشتباه کنم، اما به نظر می‌رسد بسیاری از داستان‌ها علی‌الخصوص آن‌هایی که توسط جوان‌ترها نوشته‌ شده‌اند، خیلی درباره خودشان است. عشق و مرگ و این‌جور چیزها، اما عشق‌ِ من، مرگِ من، فلان‌چیزِ من. هر کس دیگری در این نمایش یک شخصیت جانبی است.

هنگامی که در دانشگاه پرینستون نوشتن خلاق را تدریس می‌کردم، می‌دیدم که تمام عمر به دانش‌آموزانم گفته شده بود که آنچه را می‌دانند بنویسند. من این درس را همیشه با گفتن این حرف شروع می‌کردم: به این جمله توجه نکنید.» اول به این خاطر که شما هیچ چیز نمی‌دانید و دوم اینکه من نمی‌خواهم درباره عشق حقیقی‌تان، پدر و مادرتان یا دوستتان بدانم. به کسی فکر کنید که او را نمی‌شناسید. آن را تخیل کنید، آن را بسازید. آنچه را که قبلا زندگی کرده‌اید ثبت و ویرایش نکنید. همیشه از تاثیر این حرف شگفت‌زده می‌شوم.
 
دن براون: آنچه را که می‌خواهی بدانی، بنویس


بسیاری می‌گویند آنچه را می‌دانی بنویس». من فکر می‌کنم باید چیزی را بنویسید که لازم است به دنبالش بروید و درباره‌اش یاد بگیرید. فرآیند نوشتن را برای خودتان به یک فرآیند یادگیری تبدیل کنید. در رمان دوزخ»، من چیزهای زیادی درباره مهندسی ژنتیک یاد گرفتم، همینطور درباره دانته چیزهایی فهمیدم که پیش از آن نمی‌دانستم. و این یادگیری در طول رمان، از طریق تحقیق‌ها و صحبت با متخصصین چیزی بود که به من انگیزه می‌داد. درنتیجه من به نویسنده جوانی که می‌گوید نمی‌دانم درباره چه بنویسم، می‌گویم همیشه دوست داشتی درباره چه چیزی بیشتر بدانی؟ برو و آن را یاد بگیر. اگر تو می‌خواهی چیزی را بدانی، قطعا کسان دیگری هم هستند که می‌خواهند درباه آن بدانند.
 
میل ملوی: فقط آنچه را که می‌دانی ننویس


من فکر می‌کنم خودتان باید یک رابطه احساسی با داستان پیدا کنید تا کاری کنید که افراد دیگر به آن توجه کنند. من با جزئیاتی شروع می‌کنم که به نظر واقعی و امیدبخش می‌آیند و با نوشتن درباره آن‌ها شروع می‌کنم. تمایل دارم ابتدا روابط عاطفی میان کاراکترها را بنویسم و بعد بخش‌هایی را که اشتباه کرده‌ام اصلاح کنم و دوباره جزئیات دیگری به آن اضافه کنم. پس از آن به رمان فکر می‌کنم که نیازمند تحقیقاتی بیشتر از آن چیزی است که تا به حال انجام دادم. و نمی‌دانم پس از این تحقیق‌ها این فرآیند قرار است چگونه تغییر کند.
 
مگان ابوت: آنچه را که نمی‌دانی بنویس


بدترین نصیحتی که یک نویسنده می‌تواند به یک نویسنده دیگر بکند این است که آنچه را می‌دانی بنویس». این کاملا بی‌معنی است. همیشه اینطور بوده که باید چیزی را که نمی‌دانی و می‌خواهی درباره‌اش بیشتر بدانی بنویسی.
فیلیپ پولمن: آنچه را می‌دانی  ننویس


فکر نمی‌کنم این نصیحت خوبی باشد. اینکه آنچه را بنویس که فکر می‌کنی مردم دوست دارند» هم توصیه خوبی نیست. فکر می‌کنم احمقانه است. نباید موقع نوشتن به فکر بقیه مردم باشیم. به آنها ربطی ندارد که ما چه می‌نویسیم. پیش از ۱۹۹۶ چه کسی را دیدید که بگوید:‌ آرزو دارم یک کسی اولین کتاب هری پاتر را بنویسد! هیچکس هنوز درباره هری پاتر ننوشته.»

یکی از دلایل موفقیت جی.کی رولینگ این بود که اهمیتی نداد که مردم فکر می‌کنند چه می‌خواهند. تا زمانی که رولینگ درباره هری پاتر ننوشته بود، آن‌ها نمی‌دانستند که هری پاتر را می‌خواهند. این راه صحیح است.
 
گور ویدال: نوشتن از آنچه می‌دانی ادبیات نیست


قرار است ادبیات درباره ارزش‌ها باشد و هیچ چیز دیگری نیست که مهم باشد. یک بار داور جایزه کتاب ملی بودم. هیچ داستانی آنجا نبود. هیچ چیز. مطلقا هیچ ادبیاتی وجود نداشت. تنها درباره آنچه می‌دانی بنویس» و چیزی که آن نویسنده‌ها می‌دانستند زیاد نبود.
 
پی.دی. جیمز: آنچه را می‌دانی بنویس


مسلما باید آنچه را می‌دانید بنویسید. کلی چیزهای کوچک وجود دارد که باید ذخیره و استفاده کنید، برای یک نویسنده هیچ چیز نباید از دست برود. باید یاد بگیرید که بیرون از خودتان باستید. تمام تجارب، چه دردناک و چه شادی‌آور به نحوی ذخیره می‌شوند و دیر یا زود استفاده می‌شوند.
 
ریموند کارور: نوشتن از آنچه می‌دانی خطرناک است


البته که وقتی داستان‌های زندگی‌تان را می‌نویسید باید بدانید دارید چه کار می‌کنید. باید جسارت داشته باشید، بسیار ماهر و خلاق باشید و مشتاق باشید که همه چیز را درباره خودتان بگویید. اما اگر یک نویسنده خاص یا بااستعداد نباشید، نوشتن از داستان زندگی‌تان خطرناک خواهد بود. خطر یا وسوسه‌ای بزرگ برای بسیاری از نویسندگان که برای رسیدن به داستانشان ممکن است زیاد از حد زندگی‌نامه‌نویس شوند. کمی زندگی‌نامه‌نویسی و یک عالم تخیل، بهترین ترکیب است.
 
جان گاردنر: طوری بنویس که انگار دوربین هستی


هیچ چیز احمقانه‌تر از این حرف نیست: آنچه را می‌دانی بنویس». اما چه درباره مردم بنویسید و چه درباره هیولاها، مشاهدات شخصی شما از چگونگی وقوع مسائل در دنیا، می‌تواند یک صحنه مرده را به صحنه‌ای زنده تبدیل کند. یک توصیه مقدماتی می‌تواند این باشد:طوری بنویسید که انگار یک دوربین فیلمبرداری هستید. همه چیز را دقیق ببینید. همه با دقت می‌بینند اما وما همه همانقدر دقیق نمی‌نویسند.»
 
ارنست همینگوی: از آنچه می‌دانی خلق کن


همه را دور بریزید و از آنچه می‌دانید بیافرینید. این تمام چیزی است که باید درباره نوشتن بدانید.
 
ویلیام گاس: آنچه را می‌دانی ننویس


وقتی در قلب قلب کشور» را می‌نوشتم زمان زیادی را صرف کردم تا مطمئن شوم آنچه می‌نویسم درباره زندگی خودم نیست، چون فکر می‌کنم خیلی مهم است که این موضوع روشن شود. بسیاری از نویسندگان درباره زندگی خودشان می‌نویسند. این کار وسوسه‌کننده و آسان‌تر است و می‌تواند فاجعه‌بار هم باشد.
 
تام پروتا: چیزی را بنویس که برایت معنا داشته باشد


من همیشه درباره هرگونه تعمیم دادنی محتاطم. فکر می‌کنم یکی گفته که دو نوع نویسنده وجود دارد؛ آنهایی که خانه را ترک می‌کنند و آنهایی که در خانه می‌مانند. من همیشه در دسته دوم هستم اما وما فکر نمی‌کنم که این راه برای همه جواب می‌دهد. فکر می‌کنم باید یک عالم بخوانید، یک عالم بنویسید و اگر خوش شانس باشید بالاخره آن صدا یا موضوعی را که برایش شور و شوق دارید پیدا خواهید کرد.
http://s6.picofile.com/file/8284359926/5662_24681_normal.jpghttp://s1.picofile.com/file/7564240214/stefano_benni.jpg
استفانو بنی نویسنده مشهور ایتالیایی در سال 1947 در بولونیا بدنیا آمد.او اولین اثر خود را که مجموعه داستانی بود با نام کافه ورزش در سال ۱۹۷۶ در انتشارات موندادوری که از بزرگ‌ترین ناشران ایتالیا در شهر میلان است، منتشر کرد. از آن زمان تا کنون استفانو بننی آثار متعددی را در زمینه‌های مختلف به چاپ رسانده است که از آن میان می‌توان رمان‌های زمین، جنگجویانِ مضحک ترسیده، سرودها، بائول و مارگاریتا دلچه ویتا و مجموعه‌داستان‌های دستور زبان خدا، روزی روزگاری ایدز، واپسین اشک و کافه زیر دریا و دفتر شعرهای دیر یا زود عشق سر می‌رسد و گروه لاجوردی‌ها را برشمرد.
رمان مارگاریتا دلچه ویتا داستانی جذاب و خیال انگیز با زبان دختری خیال پرداز و جسور و در آستانه بلوغ است که زیر سطح فانتزی خود بیانه ای پر شور علیه فاشیسم و نژاد پرستی و حتی سرمایه داری است.مارگاریتا همه چیز را با زبان شیرین خود می بیند و درک می کند.او نوعی بصیرت بدوی دارد که نفوذ ویرانگر تفکر ضد انسانی همسایه بغلی را در زندگی آرام خود درک می کند.او هشدار می دهد و می جنگد اما دیگران چنان مفتون ظواهر زیبای جهان جدیدشان هستند که نمی فهمند و حتی او را آزار می دهند.
مارگاریتا در پایان روایت سرگشته و حیران به اطراف خود می‏نگرد. آیا انسان در گذشته زندگی اجتماعی ایده‏ الی داشته است؟ آیا خانواده او در گذشته با  یک زندگی عادی که با همه کاستی‏هایش به خوبی در داستان توصیف شده حال روز بهتری داشته‏اند؟ و یا اینکه امروز با به دست آوردن کمی رفاه به زندگی بهتری دچار هستند؟ داستان این کتاب درباره ایجاد یک پرتره‏ واقعی و نه وما زیبا و پرزرق‏ و برق از دختری در سنین نوجوانی است. با انتخاب یک دختر به عنوان قهرمان آن هم در سن نوجوانی که سن سرگشتگی‏ها و عبور از رویاهای کودکانه به سمت واقعیت تلخ زندگیست در واقع قصد آن دارد تا مناسبات زندگی امروز را که به نظر بسیار جدی می‏آید به روایت یک ناظر به حاشیه رانده شده به چالش و تمسخر بکشد. این دختر را می‏توان نماینده‏ی قوه تخیل دانست که تنها حربه‏ی هنر و هنرمند برای مقابله با تمایل خشنی است که در جوامع صنعتی نسبت به مصرف میان طبقه متوسط شهرنشین تبدیل به رقابت شده است. تمام رفتارهایی که شخصیت‏های داستان برای طی مسیر جدیدشان برای پیشرفت انجام می‏دهند؛ همان روشی است که ساختار قدرت و ثروت از طریق تبلیغات برای آنها دیکته کرده‏اند.
داستان پایان تلخی دارد اما شیرینی نگاه مارگاریتا به زندگی برای هر خواننده متفکری شیرین و جذاب است و انسان را به تلاش برای مقابله با این حجمه و تعرض جدی وا می دارد.
پی نوشت : خیلی ها جامعه ایران بعد از انقلاب را جامعه ای آرمانی می بینند و چشمهایشان را برای نقصها و کاستی هایش بسته اند و دیوانه وار برایش سینه سپر می کنند و فریاد می زنند.راستش این نگاه فرقی با فاشیسم و سرمایه داری رادیکال ندارد.آنها نمی بینند که خودشان هم چندان تفاوتی با غرب و شرق ندارند و اعمال و روشهایشان بسیار مثل همان هاست.شاید چون هنوز قدرت بی حد بین المللی ندارند و اشتباهات بزرگ غرب و شرق را مرتکب نشده اند در توهم پاکی و معصومیتی ناشی شرایط باقی مانده اند و عجیب نیست اگر آنها هم قدرت و جایگاهی جهانی داشتند همان کارهای دیگران را می کردند البته که این ها هم عده ای آرمانگرای شریف و صادق دارند اما جمع کلی چندان امید بخش نیست متاسفانه دنیای هنر ما هم چنان در میان مایگی غرق است که حتی توان تلنگری کوچک هم برای جامعه اش ندارد عاقبت ایران هم چندان از بقیه جهان جدا نیست و وقتی همه چیز فرو پاشد ما هم به همان درد جهانیان مبتلا هستیم 

اگر سال 2019 با فروش بی رقیب اونجر همراهبود ولی سینما آن درخشش سالهای قبل را نداشت و سال 2020 هم که به کرونا مبتلا شد وبه فنا رفت اما هنوزهم آدم فیلم بین و فیلم باز محصول مورد علاقه اش را پیدا می کند.

سال 2019:

*Joker :جوکر فیلم سال 2019 بودفیلمی که هم یک حماسه آنارشیستی تمام عیار بود و هم الهام بخش بسیاری در جهان شدنشانه اش اعتراضات سراسری در امریکا فیلم محصولی کاملا مطابق روح امریکایی است پسنباید توقع داشت دیگران هم بخوبی آن را درک کنند

*Parasite :شگفتی سال 2019 فیلمیمتفاوت از سینمای رو به رشد کره جنوبی داستانی پر کشش از تضاد طبقاتی که به تراژدیختم می شود کارگردانی پر جزئیات و بازی های کنترل شده و تعلیق پنهان از آن فیلمبرای ستایش جهانی ساخت

* 1917 :فیلمیکه یک اثر تکنیکی و هنری تمام عیار بود تابلویی بلند که در سینما نقاشی شده بودبشدت برایم یاد آور فیلمهای روزهای افتخارکوبریک و اسب جنگی اسپیلبرگ بود قدرتکارگردان در ایجاد یک دستی در طول کار برای واقعی شدن فضا درخشان بود و فیلمبرداریدرخشان تر اثر

*Knives Out :یک فیلم با داستانی بهسبک داستانهای کریستی غافلگیری پایانی جذاب و کارآگاهی جذاب تر با یک جمع بازیگردرخشان با بازی هایی کاملا انگلیسی دانیل کریگ واقعا بازیگر خوبی است چشمنوازوجداب مثل اکثر بازیگران انگلیسی

*Ford v Ferrari :یک فیلم زندگینامه ایخوب با بازی درخشان بیل و دیمن با نمایش درخشان مسابقات اتوموبیل رانی

*The Irishman :هر فیلم جدید استادسینما اسکورسیزی مهم است تازه اگر بازگشت به دنیای مافیایی و بازی غولها دنیروپاچینو و پشی هم باشد که بهتر روایت جذاب و پرکشش از دنیای تاریخ و مردانه مافیایامریکا دهه های گذشته

*The Goldfinch :فیلمی که من خیلی خوشماومد داستان جذاب و روانکاوانه یک پسر پریشان با بازی درخشان انسل الگورت مثل یکقصه خوب

*Weathering with You : ماکاتو شینکای داره بهمیازاکی جدیدی در ژاپن تبدیل می شود بعد از فیلم درخشان قیلی باز هم اثر درخشان ازعشق و نوجوانی و خیال موسیقی چشم نواز یک جادو

*Toy Story 4 :من امیدوار پیکسار هرچند سالی یک داستان اسباب بازی جدید با داستانی تازه بسازه انگار مخزن این داستانتمامی نداره و خود محرکه باز یک داستان گرم و صمیمی از وودی باز و دوستانش ومفاهیم عمیق انسانی مخصوص پیکسار

*Apollo 11 :من همیشه عاشق فضا وداستانهای فضایی بوده وهستم پس مستند درخشان راجع به سفر به ماه و نیل آرمسترانگقطعا خوراک منه مستند با کیفیت پر جزئیات و جذاب با تصویر دیده نشده که به قلب ورووح سوژه هایش می زند تا بخوبی فضایی احساسی و عاطفی و روانی موقعیت و اخاص روروایت کنه

سال 2020:

هنوز خیلی از این فیلمها اکران نشدن و شاید هم امسال اصلا نشوند و منفقط حدس خودم از روی تریلر ها و اخبار و سابقه ذهنی قیلی ام از کارگردانان وبازیگران رو ملا ک قرار دادم.

* A Quiet Place:Part II :فیلم اول فراتر از انتظارم بود منکه اصولافیلم ترسناک دوست ندارم چون اکثرشون به نظرم احمقانه است اما اولی به خاطر بازیهایخیلی خوب بازیگران بخصوص اون دختر نوجوان فیلم خیلی خوب در آمده بود

*No Time to Die :آخرین جیمزباند دنیلکریگ قطعا دیدن داره

*Wonder Woman 1984 :فیلم اول زن شگفت انگیزو بازیگرش خیلی خوبتر از توقع بود پس باید منتظر دومیش باشیم

*The Matrix 4 :ماتریکس همیشه ماتریکسه

*Minions 2-The Rise of Gru :کی عاشق مینیونها نیستپس بزن قدش

*Tenet :نولان حتی در بدترینفیلم جزو بهترینهاست تازه اگر یک اینسپشن جدید رو کنه که .

*The French Dispatch :یک فیلم جذاب دیگر از وساندرسن تو حال هوای هتل بزرگ بوداپست

*Dune :ویلانوا هم مثل نولان هرفیلمش یک اتفاق تازه اگر بازسازی رمان بب نظیر برهوت هم باشه

*West Side Story :بازسازی اسپیلبرگی از یکفیلم بزرگ باید دیدن داشته باشد

*The King's Man :قسمتی از گذشته قهرمان(کالین فرٍث) مجموعه کینگزمن که دو اولی ترد باید دیدن داشته باشه که چطوری اونشخصیت شکل گرفت


بعضی ها فکر می کنند سینمای ایران بهترین سینمای جهانه پس مشهورترینکارگردانهاش باید مرتب شاهکار خلق کنند.حاتمی کیا در مختصات مخصوص سینمای ایرانقطعا از بهترین هاست اما نباید اون با کارگردانهای بزرگ جهان مقایسه کرد.بله حاتمیکیا مثل همه بزرگان سینمای ایران با پیری افت کرده اما هنوز از خیلی از جوانهایهمین سینما سرپاتر است.حداقل فیلمهاش قهرمان،گرما و شیمی دارد.بسیاری از فیلمهایسینمای ما یعنی چیزی حدود 90 درصد (میدونم فاجعه است) بلافاصله بعد دیدن فراموش میشن و اگه فقط یک هفته بعد بخواهید دوباره مجبور به دیدنشون بشید دیوانه می شوید.

خروج (فیلم ۱۳۹۸) - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

فیلم قبلی حاتمی کیا به وقت شام به دلایل قبلا ذکر شده در همین وبلاگفاجعه بود اما خروج قطعا فیلم خوبی است.شاید شاهکار نباشد اما فیلمی است که ازشدوبار دیدن را دارد.کارگردان یک قهرمان ملموس اینجایی و صمیمی خلق کرده که بازیبسیار خوب قریبیان به اون عمق مناسبی داده است.بازی پناهی ها در نقص یک قهرمان زنخیل  خوب توی فیلم نشسته زنی که اول بادلخوری عمیق با قهرمان راه می افتد ولی به مرور به درک متقابل می رسند تازه شمایلاین زن با اون مهربانی همراه با تلخکامی خیلی خوب دراومده بود.

بازیگران مکمل خیلی خوب از پس نقشاون بر اومدند و تنها ایراد فیلمحضور شریفی نیا و شمایل تکراری حاجی بازاری وارش بود که کاش یک نفر دیکه مثلاالماسی این نقش بازی می کرد.

فیلم قطعا یک کمدی بود و این لحن کمیک عمدی بوده است.کارگردان داشتهمسئله مهمی و حساسی را به مسئولان گوشزد می کره و نمی توانسته مثل آژانس شیشه ایصریح و تلخ باشد چون آن وقت فیلم هرگز رنگ اکران نمیدید و تازه با این همه ملاحظهاینهمه مورد هجوم تبازان قرار گرفت.فیلم مدارد هشدار می دهد اگر امسال این بیعدالتی ها ادامه یابد و نیتی عمومی مردم در نظر گرفته نشود روزی مردم همهگذشته خود را رها می کنند و دست به خروجی بنیان کن می زنند که تمام آنچه ساخته شدهرا فرو می پاشد.حفظ این نظام بر اساس نظر کارگردان فقط بر مبنای عدالت است و نهخون و دین و شعار که سالهاست برایش استفاده شده است.

فیلم یک هشدار ملایم است اما در دورانی گوش شنوا برای مردم در هیچ جایجهان موجود نیست و همه مجبور به فریاد و خشم هستند شاید برخلاف باور حاکمیت یکی ازهمین پیروان سرسخت حکومت علمدار نابودی آن شود.


همین اول بگم به نظم این فیلم نمایش یک تجربه دست اول از فیلمساز برایخودش یا یک شخص بسیار نزدیک به اوست.یعنی تجربه اینچنینی یک شخص  از معلمی یا استادی کاملاً مشابه این استادموسیقی فیلم است.

دیمن پسر متزل است.این را بخوبی از همان ابتدا با ناتوانی در ارتباطکلامی با دختر فروشنده در سینما و با پدرش می توان دید.او خود را بخشی از اجتماعهدور و برش نمی بیند.شاید بزرگ شدن بی مادر مهمترین عامل این تزل است.اما دیمنعشقی عمیق و آرزویی برای موسیقی دارد.شاید اگر این استاد سادیستیک مقابلش سبز نمیشد او هرگز به ارزش خود پی نمی برد.فیلم بیشتر تلاش دیمن برای شناخت عمیق خود وارتباطش با جامعه است.

استاد سخت گیر داستان اصلاً اصل قصه نیست فیلم داستان تلاش یک نابغهبرای باور خود است و یک آنتاگونیست قوی همیشه ابزاری برای ارتقای قهرمان است.

سرنوشت مقابل قهرمانان مشکلاتی سخت قرار می دهد تا جنم آنها را بسنجدو این مشکلات فقط ابزاری برای ارتقای او هستند.پس این درست نیست که روش استاد درستبوده است.بلکه برای رهایی دیمن از خود وجود چنین شخصی لازم بوده است.

موسی برای رهبری به فرعونی نیاز داشته است نه آن که فرعون کارش درستبوده است.این مثل برهان خلف است ما نقیصی را در نظر می گیریم تا راه درست مسأله رابیابیم.

دیمن توسط استاد می شکند اما برخواستنش از نتیجه خودش است.اگر برنمیخواست آیا باید این شکستن را ارج نهیم؟

آنان که روش استاد داستان را ستایش می کنند بسیار شبیه فاشیستها سخنمی گویند.فاشیسم از دل انسان برتر نیچه برخواست.اینکه جامعه باید با بی رحمی خودرا پالایش کند تا بهترینها بمانند و جامعه صعود کند.در این جامعه ضعفا زیر پا لهمی شوند و بدون توجه به دلایل ضعف نابود می شوند.این عدالت است این انسانیت است یاتفکری سودمحور که نتیجه راه را توجیه می کند.این آدمها سود محور چون از راهاشتباهشان نتیجه ای گرفته اند مست غرور فریاد پیروزی سر می دهند اما گریه هایهزاران انسان لگدکوب شده را بی ارزش می دانند.

دیمن می شکند اما برخواستنش شکوهمند است این عروج نبوغ است.نبوغ اصیلهرگز نابود نمی شود.ممکن است دیر و کمرنگتر نمایان شود اما اثر خود را میگذارد.استاد موسیقی فقط ابزار سرنوشت برای عروج دیمن است.

روشهای تربیتی باید عمومیت داشته باشند و اکثریت را ارتقا دهند نهانکه به استثنا ها بسنده کنند.جامعه ای که فقط قله را ببیند و از راه غافلباشد.ممکن است مدتی موفق شود اما پایدار نمی ماند.موتزارت اگر موتزارت شد به خاطرسیل شنواندگان متوسط حالی است که رویا و عشقشان را در او می جویند.اگر همه براینوابغ فدا شوند دیگر نابغه بودن چه ارزشی دارد.

دیمن عروج کرد نه به خاطر روش درست استاد بلکه به خاطر تن دادن خودشبه سختی تحقیر تا ناخاصی وجودی اش را پاک کند.

شلاق فیلم بی نظیری در ستایش باور به خود است و آنان که تفاسیر اضافهبر فیلم سوار می کنند اشتباه می کنند.

در ضمن من هم عاشق جاز هستم بخصوص عاشق صدای ترومپتها و ضرب درام .جازشکوه مند و بیهمتاست.این فیلم شاید یکی از بهترین فیلمها با محوریت موسیقی است.


فیلم خوب یک فیلم خوبه حتی اگر تبلیغاتی و در خدمت هدفی خاص یا شیطانیساخته شده باشد.


فیلم دو پاپ مشخصاً با حمایت کامل واتیکان و در جهت اصلاح چهره بشدتمخدوش شده این کلیسا پس بحران فساد مالی ی و اخلاقی سالهای ابتدای قرن بیستیکم و استعفای اجباری پاپ بندیکت ساخته شده است.

افشای فساد دامنه دار کلیسای کاتولیک ضربه بزرگ و جدی بر پیکره واتیکانوارد و نفوذ و اهمیت آن را بشدت خدشه دار کرد.بیشک پاپهای قبلی هم از این فساد خبرداشتند اما بران آن روی سر بندیکت آوار شد.پاپی که قرار بود بازگشت کلیسا بهسنتهای بنیادی آن باشد رسماً با این بحران به آخر خط رسید و محافظه کاران واتیکانرا خلع صلاح کرد.اینکه چقدر از این افشاگری زاده پشت پرده های جنگهای یواتیکان بود چندان مهم نیست اما باعث شد واتیکان با زله ای بنیادی تغییر کنده وبلاخره دنیای جدید و موماتش را بپذیرد.

فرناندو میرلس فیلمساز خوب و موفقی بوده و با توجه به امریکای لاتینیبودن انتخاب مناسبی از سوی ساخت فیلم راجع به اولین پاپ لاتینی تاریخ است.او باهوشمندی با انتخاب دو بازیگر تئاتری سینمایی بزرگ انگلیسی پرایس و هاپکینز توانستهفیلمی تبلیغاتی را تا جایگاه اثری موفق هنری و قدرتمند بالا بیاورد.

شیمی دو بازیگر بزرگ بخوبی با دیالوگهای گزیده و موثر به سبکنمایشنامه های شکسپیری اما با زبانی امروزی توانسته تقابل دو تفکر در دیدگاه دوپاپ را بخوبی نمایش دهد.

سبک امریکای لاتینی در فیلم بخوبی در قسمتهای فلاش بک به گذشته و تمخاکستری آن سالها مشهود و بشدت یادآور فیلمهای شهر خدا و رما است.

فیلم هم قدرت بصری و هم کلامی خوبی داره و بازی دو بازیگر هم جایگاهاون رو بالاتر هم برده است.

اما من باید یک حرف مهمی هم بزنم.ما در روزگاری زندگی می کنیم که پاکبودن خیلی سخت است.تمداران چه مذهبی و چه سکولار در یک ساختار قدرت همیشه پاکنمی مانند.اما من نمی توانم این حجم ناپاکی اخلاقی رو هم قبول کنم.آیا حفظ ساختارانقدر مهم است که برای آن باید همه چیز را قربانی کرد.این مشکل نظام کشور من همهست.آیا عدالت باید برای ساختار هر حکومتی و نظامی قربانی بشود.من همیشه معتقدبودم عدالت مهمترین اصل هر ساختاری است.کار سختی است اما بدون حفظ عدالت هر ارزشیبی معنی می شود.

امروزه در ایران عدالت برای حفظ نظام قربانی شده مانند همه جایجهان.جهان برای فرار از گسختگی و آشوب و حفظ به اصطلاح صلح و استقلال و ملیت عدالترو زیر چکمه های ت و مذهب قربانی کرده است.بسیاری انسانها در سراسر جهان از بیعدالتی محض در زمینه های حقوق شهروندی اقتصادی و اجتماعی رنج  می برند.به نظر من هر چیزی که مخل اصل عدالت استباید نابود شود حتی اگر باعث آشوب و از هم گسیختگی اجتماعی ی و حتی فرهنگی یککشور و ملت شود.هیچ ارزشی بالاتر از عدالت نیست و اگر عدالتی نباشد حتی خانواده وارزشهای آن هم بی معنی است.دین مذهب ت ملیت و هر ارزشی باید خود را زیر سایهعدالت ارزیابی کند وگرنه دیگر ارزش نیست.

مشکل من با این فیلم جز فلسفه وجودی اش چیز دیگری نیست.واقعاً فرانسیسرا باید بخاطر تفاوتش تقدیس کرد.آیا عدالت برای کشته شدگان دیکتاتورهای نظامیامریکای لاتین و هر جای دیگر جهان اجرا شدو ایا قربانیان کلیسای کاتولیک به عدالتبرای خود رسیدند.در جایی از فیلم فرانسیس خود را به این اصل معتقد می داند اما بعداز سالهای صدارتش بر کلیسا واقعاً عدالت اعمال شده یا فقط با یک اصلاح مقطعی بهاصطلاح همه چیز ماستمالی شده است.این راجع به ادعای مبارزه با فساد این روزهایجامعه ما هم صدق می کند.وقتی می بینیم فساد چقدر دامنه دار است ولی عاملان توسعهاین فساد به خاطر مصالح ی مذهبی و حفظ ساختار مسلط هرگز تعقیب و مجازات نمیشوند.

ما که زیر این دستگاه خفه کننده ساختارمسلط خفه شده و زندگی ام بهیغما رفته است چاره ای جز شورش خشونت بار نداریم اگر هم این راه را مثل من نرویدباید به تقدیر مرگی خاموش در گوشه عزلت و در سایه اکتفا کنید.عدالت خون می خواهدخون ظالمان و با مصالحه و مسامحه هیچ چیز درست نمی شود.مثل واتیکان ماستمالینکنید.


سریال دارک از همان اولین قسمتش تبدیل به یکی از بهترین سریالهای عمرمشد.من همیشه عاشق رمانهای علمی تخیلی بودم و در کنارش علاقه ام به فلسفه وروانشناسی و تاثیر داستان علمی تخیلی بر شخصیتهایش برایم جذاب بوده است.من بیشتراز پیچیدگی علمی این داستانها که مهم هم هست اما به جنبه روانی و هویتی قهرمانان وضد قهرمانانش بیشتر علاقمند بودم.

دارک همه اینها را دارد و با فضا شخصیتها پیچیدگی و فلسفه اش آدم راسر ذوق می آورد.داستان سفر در زمان خود ایده ای جذاب و پیچیده است اما وقتی ما بهعمق احساسات و عواطف انسانهای درگیرش شیرجه می زنیم حتی جذابتر و سهمگینتر هم میشود.

دارک یک شهر واقعی دهه هشتاد میلادی ویندن را چنان کامل و واقعی ساختهگاه ترسناک می شود.این شهر هرجایی می تواند باشد.مردمانش در عین زندگی عادی زیرسایه ترس اتمی باید هم با فشار روانی آن و هم فشار روانی خواهشها و تمایلاتشخصیشان هم کلنجار بروند.

دارک بسیار پر شخصیت است و همین به آن اجازه نمی دهد همه شخصیتها راپر بال بدهد اما با تمرکز روی چند شخصیت اصلی در نمایش کامل روح شخصیتها موفقاست.جوناس قهرمان داستان پسری مثل هر نوجوان دیگری ناگهان زندگی اش با خودکشی پدرو کشف جسدش دگرگون شده است.ضربه این رویداد او را به انسانی دردمند و منزوی تبدیلکرده است اما با ناپدید شدن کودکان و کشف نقشه ای عجیب در اتاق پدرش او ناخواستهقهرمان داستانی سنگین و پیچیده می شود.رابطه او با مارتا حال بعدی تاریک و هراس انگیزمی یابد.جوناس قهرمانی ناخواسته است ولی حسی عمیق از سلحشوری او را به کنش وا میدارد.

داستان مرتب شما را در هزارتوی زمان با خود می کشد و اتفاقات را برشما آوار می کند و قدرت روحیتان را به چالش می کشد.دارک انگاری خود زندگی استواقعا آنچه هست دنیایی که ابتدا تصویری جذاب می سازد و ما را به رویا پردازی وامیدارد و بهد با چکش واقعیت ناتوانی و درد انسان را لگدکوب می کند.جوناس بیرحمانه باهمه تلاش و عظم راسخش شکست می خورد چون او برده شرایط محیطی و میل دیگر انسانهاستو موفقیتش چندان به میل و اراده شخصی اش نیست.

سریال دارک انگار همه تجربیات خود من از زندگی است.انسان حداقل در اینجهان هرگز روی آرامش نمی بیند و زندگی جز درد فقدان و تراژدی چیز دیگری نیست.اینکهانسان چندان نمی تواند بر اراده اش دل ببندد چون محیط و دیگران همیشه شما را تحتتاثیر خود دارند و اراده شما فقط تاثیری کوچک در زندگیتان دارد و این عمیقاناامیدکننده و یاس آور است.همانگونه که عشق جوناس و مارتا محکوم به نابودی است چونسازو کار جهان پیرامونیشان آن را غیر ممکن می کند.

دارک سریالی به غایت آلمانی است این سریال هیچ تشابهی به رویاهایفانتزی و ساده امریکایی  ندارد.فلسفه وادبیات آلمان از سر و کولش می بارد.تاثیر شوپنهاور نیچه هایدگر فروید در همه جانمایان است.شخصیتهای سریال انگار از دل داستانهای توماس مان گونتر گراس اریکامانوئل اشمیت و فیلمهای فاسپیدندر و هرتزوگ و شولندورف می آیند.

سریال فضا سازی و طراحی صحنه و لباس را بسیار درخشان ارائه میدهدساخته فضایی دهه هشتادی تبدیل فضا به شخصیت و تبدیل ویندن به شخصیتی مسلط و عمیقنشانه کادر پشت دوربین درخشانی است.

کادر بازیگران بینظیر است.بازیگران شخصیتهای جوناس اولریخ نوآ آدامکلادیا مارتا و مادر جوناس و مادر مارتا بسیار درخشانتر هم بازی گرفته شدهاند.موسیقی سریال بسیار درخشان و در خدمت فضا و روح قالب بر اثر است.

در پایان هیچ اثر انسانی خالی از خطا نیست اما باید در پایان بینداشته ها و نداشته ها آنچه باقی می ماند را ملاک کرد و بر عمین اساس دارک سریالبسیار موفقی است که بسیار فراتر از توقعات من پیش رفت و به اثری شاخص بدل شد.


فیلم آخر کلیت ایستوود بازگشت دوباره کهنه کار عرصه سینما به قهرمانانهمدلی برانگیز بود و نشان داد هنوز دود از کنده بلند می شود.دو فیلم قبلی ایستوودبا همه قدرت بصری اما به خاطر خواستگاه غیر قابل قبول برای بسیاری بر دل من ننشستاما ریچارد جول و زمان ساختش برایم دل نشین بود.ایستوود بخوبی با ساده ترینترفندها قهرمان غیر معمولش را برای ما ولقعی می کند.انسانی معمولی با آرزوهاییقابل درک که مقهور بروکراسی پیش فرضهای اجتماعی و قدرت های قاهر دنیای امروز میشود و زندگی اش از هم می پاشد.ریچارد مقهور ساز و کار غلط دنیای ماست که انسانهایکوچک را نابود می کند.فیلم ساده اما دلنشین ایستوود دوباره قدرت او را در سینمانمایش داد.

فیلم قطار بوسان دو فیلم خیلی خوبی است به خصوص در حوزه اکشن اما اسمیاشتباه دارد.این فیلم با وجود تم زامبی وارش هیچ ربطی به فیلم قبلی ندارد و بهتربود اسمی مستقل می داشت.فیلم تشابهی عجیب به مدمکس دارد.تعقیب و گریز در دل شهرزامبی زده و آن کلوسیوم زامبی وار بسیار این تشابه را تقویت می کند.جلوه های ویژهو اکشن فیلم با وجود بودجه کم در حد آثار خوب و پرخرج هالیوودی است.سکانسهای اکشنبسیار درخشان ساخته شده است.بازی اکثر شخصیتها خوب است و فقط شاید شخصیت اصلی بایدکنش احساسی بیشتری می داشت.به هر حال من از فیلم خوشم آمد و فیلم خوب و سرگرمکننده است.هر چند فیلم اصلی قطار بوسان فیلمی به مراتب بهتر و کاملتر و یک غافلگیریبزرگ بود.


فیلم اول این پست فیلم  The Fall محصول2006 ساخته تارسم سینگ هندی تبار با فیلمنامه ای از دنی گیلروی است.فیلمی در ستایشسینما و زندگی که از همان اولین باری که دیدمش به یکی از محبوب ترین فیلمهام تبدیلشد.داستان به زیبایی داستانی کودکانه را در قالبی حماسی و سورئال ترکیب کرده تاروایت شگفت از سینما و اهمیت زیستن را روایت کند.بدلکار دل شکسته از خیانت معشوقبرای عملی ناشی از ناامیدی بدلکاری خطرناکی می کند و بشدت آسیب می بیند.دربیمارستان با کودک مهاجر یتیم مواجه می شود که پدرش و خانه اش را در خشونتهای درکشوری دیگر از دست داده است.مرد ناامید برای دستیابی به داروی برای خودکشی داستانیرا برای کودک سر هم می کند اما از جایی داستان خود راه خود را می رود و روایتتمثیلی زندگی مرد می شود اما روایت در اختیار راوی نمی ماند راوی زیر فشار احساسیکودک داستانی دگرگون می یابد.مرد ناامید بزور به زندگی بر می گردد.بیشتر فیلمنمایشی تمثیلی و استعاری است اما احساسات و شور در آن موج می زند.موسیقی فیلمبسیار درخشان و در خدمت روح اثر است که البته بیشترش انتخابی است ولی انتخابهاییبسیار درست.صحنه کنکاش دخترک که برای تهیه قرص مرد دوباره آسیب دیده و مرد در همشکسته اوج فیلم است کودک از زندگی می گوید و مرد از مرگ تا جایی که مرد وقتیلبخندهای بینندگان فیلمش را می بیند به پوچی اندوهش و اهمیت زندگی در نمایش وسینما می رسد.پایان فیلم کودک در همه فیلمهای شمایل مرد را می بیند.شاید آنها همانمرد نیستند چون ما دیده ایم که مرد بشدت آسیب دیده بود اما برای کودک او تمثیلی ازوطن پدر و زندگی است که حالا تا ابد زنده می ماند.سینما برای امثال من مثل تنفس وزندگی است که رد رجسم بیجان واقعیت روح زندگی خیال انگیز را وارد می کند.

فیلم بعدی باز هم فیلمی است که برای من فیلمی شخصی شد برای درد روحهایآسیب دیده در نوجوانی و کودکی.فیلم Daniel Isn't Real محصول 2019 ساخته برایاندلیوو داستان روح آزرده کودکی است که در پایان به تراژدی ختم می شود.کودک خیالپرداز تنها ی روانپریش به دوستی خیالی روی آورده است اما همین مادرروانپریش او را مجبور می کند دوستش را با زندانی کردن رها کند.سالها بعد او آنزندان را باز می کند اما دوست ذهنی امروز خشمی ویرانگر است که همه چیز را میسوزاند.هر پند داستان بیشتر ترسناک است اما تمثیلی از انسداد خیال بزور واقعیت استآن هم توسط واقعیتی که خود اصلا منطقی و عاقلانه نیست.پسر قهرمان در جدال با خودسرکوب شده ناکام می ماند و زندگی را می باید تا زندگی دختری که دوست دارد نجات دهد.فیلمشاید خیلی مهم به نظر نرسد اما هسته ای قابل توحه دارد و تلاشی شریف در ساخت اثریمتفاوت است.بازی بازیگر اصلی اندرو بریجز قابل توجه است.

فیلم سوم برای من تبدیل به یکی از بهترین داستانهای علمی تخیلی تاریخسینما شد.فیلم The Man from Earth محصول 2007 ساخته ریچاردشانکمن اثری درخشان است که بدون هیچ عنصر تخیلی و جلوه ویزه از دل داستانی گفتگومحور اثری در خشان علمی تخیلی خلق کرده است.استاد بعد ده سال کارش ترک می کند تابرود.همکارانش برای وداع و کنجکاوی دلیل این کار به مهمانی وداع می آیند.از دلگفتگوها و بر اثر میلی آنی مرد داستانی از مردی چند هزار ساله را روایت می کند کهنمی میرد و در دهه چهارم زندگی اش قفل شده است.دیگران از مناظر خود داستانش را بهچالش می کشند و سرانجام روانشناسی پیر را فرا می خوانند تا او راز بگشاید.او از تاریخ و مذهب راز گشایی می کند.همه در رداو در می مانند.تا جایی که به باور می رسند و این بنیان فکریشان را در هم میریزد.مرد احساس می کند آنها ممکن است دچار آشفتگی زیادی شوند پس پا پس می کشد وادعا می کند کلش داستانی صرف بوده تا دوستان آرام شوند.وقتی همه می روند روانشناسپیر ناگهان بر اساس سخنی مرد را از کودکی بیاد می آورد و بر اثر حمله قلبی  جان می بازد.استاد که می خواسته تنها برود بعداز این مرگ تصمیم می گیرد با زنی که جذبش شده ادامه دهد با وجود آنکه می داند اوهم خواهد مرد و او باقی می ماند.فیلم بیشتر گفتگو محور است اما بخوبی پرداخت شده وچکشهای فیلم بخوبی عمل می کنند.در پایان فیلم انسان به این نتیجه می رسد هیچ چیزقطعی خارج از آزمون و استدلال نیست و بسیاری از قطعیات ما براحتی ممکن است فروریزند.ما در دنیایی خود ساخته بر اساس تصوراتمان زندگی می کنیم و وقتی این تصوراتتهدید می شود براحتی فرو می ریزیم حتی دانشمندترین انسانها هم از این تله ذهنی برینیستند.


متن آهنگ بارون محمدرضا شجریان

────┤ ♩♪♫♪♩ ├────

ببار اِی بارون ببار!! با دلم گریه کن خون ببار!! در شبای تیره چون زُلف یار…!
بَهر لیلی چو مجنون ببار اِی بارون…♪♪
دلا خون شو، خون ببار!! بر کوه و دشت و هامون ببار!!
دلا خون شو، خون ببار…♪♪ بر کوه و دشت و هامون ببار…♪♪
به سرخی لبای سُرخ یار! به یاد عاشقای این دیار!
به داغ عاشقای بی مزار…! اِی بارون!!
ببار اِی بارون ببار! با دلم گریه کن خون ببار! در شبای تیره چون زُلف یار…♪♪
بَهر لیلی چو مجنون ببار اِی بارون…!
ببار اِی ابر بهار! با دلم به هوای زُلف یار! داد و بیداد از این روزگار!!
ماهُ دادن به شب های تار! اِی بارون…♪♪

ببار اِی بارون ببار!! با دلم گریه کن خون ببار!! در شبای تیره چون زُلف یار…!
بَهر لیلی چو مجنون ببار اِی بارون…♪♪
دلا خون شو، خون ببار!! بر کوه و دشت و هامون ببار!!
دلا خون شو، خون ببار…♪♪ بر کوه و دشت و هامون ببار…♪♪
به سرخی لبای سُرخ یار! به یاد عاشقای این دیار!
به داغ عاشقای بی مزار…! اِی بارون!!
ببار اِی بارون ببار! با دلم گریه کن خون ببار! در شبای تیره چون زُلف یار…♪♪
بَهر لیلی چو مجنون ببار اِی بارون…!
با دلم گریه کن خون ببار! در شبای تیره چون زُلف یار…♪♪
بَهر لیلی چو مجنون ببــار اِی بارون…!!

────┤ ♩♪♫♪♩ ├────

دانلود محمدرضا شجریان بارون


 

 اکبر عالمی متولد تیرماه ۱۳۲۴ در اهواز مجری و کارشناستلویزیون، استاد دانشگاه تربیت مدرس و کارگردانی است که غالب کارهای وی در ژانر مستندعرضه شده‌اند. وی فارغ‌التحصیل رشتهٔ سینما از دانشکده هنرهای دراماتیک و دارای مدرکدکترای سینما از انگلستان است. وی از سال ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۶ عضو فرهنگستان هنر و فرهنگستانزبان و ادب فارسی بوده‌است.

اکبر عالمی اصالتاً دامغانی است ولی بهاقتضای شغل پدرش که دامپزشکی بود و به شهرهای مختلف سفر می‌کرد در سال ۱۳۲۴ در اهواززاده شد و دوساله بود که به محله معصوم‌زاده دامغان و زادگاه پدری‌اش بازگشت.

پدر اکبر عالمی احمد نام داشته و او نیزفرزند حاج شیخ میرزا آقا عالمی از مجتهدان به نام دهه های اولیه ی قرن چهارده هجریبوده است .

احمد عالمی فردی تحصیلکرده و دامپزشک بودهو با توجه به شغلش در آن سالها مجبور به مهاجرت به شهرهای مختلف کشورمان بوده است. اکبر عالمی به سال 1324 هجری شمسی در یکی از همین شهرهای دوران مهاجرت بدنیا آمدو شاید خونگرمی دکتر عالمی به این مربوط باشد که، در شهر اهواز دیده به جهان گشودهاست .

اکبر کمتر از دو سال سن داشت که دکتر احمدعالمی وخانواده اش به شهر آبا و اجدادی خویش ( دامغان ) بازگشتند . و در محله معصومزاده این شهر ساکن شدند .اکبر دوران کودکی و نوجوانی خویش را در همین شهر گذراند تااینکه برای ادامه تحصیلات و رسیدن به عشقش ( علوم سینمایی ) به تهران مهاجرت نمود. او به عشق سینما راهی تهران شد و رشته رادیو تلویزیون را در دانشکده هنرهای دراماتیکخواند و کارشناسی‌ارشد را در رشته سینما از دانشگاه تربیت مدرس گرفت سپس مدرک دکترایسینما را از کشور انگلیس اخذ کرد و به ایران بازگشت.ایشان دارای دو فرزند یک دختر ویکپسر می باشند که پسر ایشان اردشیر نام دارد و گرافیست زبر دستی است.

وی تجربه بازیگری را نیز با فیلم بابا نانداد (سال ۱۳۵۱) در کارنامه دارد. وی همچنین مدتی ریاست لابراتوار وزارت فرهنگ و آموزشعالی و مسئولیت لابراتوارهای سازمان صدا و سیما را نیز عهده‌دار بوده‌است. عالمی دردهه ۷۰ مجری و کارشناس برنامه هنر هفتم بود که به عقیدهٔ بسیاری اثرگذارترین برنامهٔتلویزیون در رابطه با سینما بوده‌است. وی به عنوان مجری‌کارشناس در برنامهٔ سینما ماوراءنیز فعالیت داشته، وی همچنین عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی و نیز از اعضای انجمنمدرسان سینما است، از دیگر کارهای ماندگار وی گویندگی مجموعهٔ پنج قسمتی جهان، آفریدهٔهنر دربارهٔ تاریخ هنر و مستند چرا زیبایی مهم است؟ دربارهٔ فلسفهٔ زیبایی در هنر(این مجموعه‌ها تاکنون منتشر نشده‌اند) و مجموعهٔ پنج قسمتی نوابغ عکاسی دربارهٔ تاریخعکاسی (شبکهٔ مستند سیما) به تهیه‌کنندگی و مدیریت دوبلاژ بهزاد زهرایی را می‌تواننام برد

از فعالیت‌های هنری وی می‌توان به ساختبرنامه‌های هنری و فرهنگی تلویزیونی در زمینهٔ سینما همراه با اجراهای حرفه‌ای و ماندگارو نقدهای تأثیرگذار فیلم، چند دهه تدریس در دانشگاه‌های هنر، مدیریت لابراتوارهای سینماییوزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ساخت حدود ۳۰ فیلم مستند برای صنایع داروسازی، پتروشیمی،نساجی و چوب به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی، اسپانیولی، آلمانی، ایتالیایی، عربی اشارهکرد.

در ۸ اسفند ۱۳۹۳ همزمان با برگزاری جشنتصویر سال در خانهٔ هنرمندان ایران طی مراسمی، از یک عمر تلاش اکبر عالمی در عرصهٔعکاسی و سینما تجلیل شد و از این استاد دانشگاه به عنوان معمار کلمه با دانشی چندوجهییاد شد.

فیلم‌شناسی:

مروارید خلیج فارس (۱۳۸۷)

خلیج فارس، نواحی نه‌گانه (۱۳۸۷–۱۳۸۳)

گویندگی:

جهان، آفریده هنر (۱۳۸۹) - مجموعه پنج قسمتی

نوابغ عکاسی (۱۳۹۰) - مجموعه پنج قسمتی

چرا زیبایی مهم است؟ (۱۳۹۴)

کتاب‌شناسی

تألیف:

قدرت واژگان، فرهنگنامه‌ای به زبان انگلیسیاز انواع واژگان تخصصی هنرهای مختلف اعم از هنرهای تجسمی، سینما، عکاسی، تلویزیون وتئاتر، به همراه شرح و تفسیر آن‌ها.

تمهیدات سینمایی،  کتابی در چهار بخش که به جلوه‌های ویژه سینماییمی‌پردازد.

فرهنگ جامع انیمیشن،  کتابی پیرامون اصطلاحات معمول بین انیماتورها وبه‌طور کلی دربارهٔ تعابیر و اصطلاحات علمی انیمیشن که زیر نظر اکبر عالمی توسط فرنازخوشبخت تألیف گردیده‌است.

ترجمه:

ظهور، در عکاسی و سینما اثر سی آی و آرآی جاکوبسن، کتابی مرجع در هنر عکاسی که توسط اکبر عالمی ترجمه شده‌است.

 

اکبر عالمی پیشکسوت سینما و تلویزیون ایرانپس از عمری خدمت به فرهنگ ایران و کوشش در حفظ و ارتقای هنر به ویژه سینمای ایران در22 مهر 1399 بدرود حیات گفت.


درام دادگاهی با وجود مثالهایی در سینمای غیر امریکایی اما به خاطر عدم داشتن ساختار خاص قضایی امریکا چندان چشمگیر نیست.در امریکا همه دادگاه های جنایی متکی بر هیئت منصفه ای 12 نفره اند که از میان آحاد مردم انتخاب می شوند.سیر انتخاب هیئت منصفه با کنکاش وکلای مدافع و دادستانها و روند دادرسی و بازجویی شهود و شور هیئت منصفه ملات لازم برای هم داستان و هم سینمای بسیار دراماتیکی در اختیار می گذارد.شاید هیچ ژانر یا زیر ژانری مثل درام دادگاهی به بررسی و چالش در حق انتخاب و دروغ و وجدان انسان نپردازد.فیلمهای بسیار مهمی در تاریخ سینمای امریکا در این زمینه ساخته شده اند که دیدن دوباره شان جذاب و پند آموز است.

  1. 12 مرد خشمگین-1957-سیدنی لومت
  2. اجبار-1959-ریچارد فلایشر
  3. اعتراف می کنم-1953-آلفرد هیچکاک
  4. آدمهای خوب-1992-راب رینر
  5. باران ساز-1997- فرانسیس فور کاپولا
  6. تشریح یک جنایت-1959-اوتوپره مینگر
  7. جی اف کی-1991-اولیور استون
  8. حکم-1982-سیدنی لومت
  9. دروغگو دروغگو-1997-تام شایاک
  10. سفری به هند-1984-دیوید لین
  11. شاهد-1985-پیتر ویر
  12. عدالت برای همه-1979-نورمن جویسون
  13. فیلادلفیا-1993-جاناتان دمی
  14. کشتن مرغ مقلد-1962-روبرت مولیگان
  15. متهم-1987-پیتر ییتس
  16. متهم-1988-جاناتان کاپلان
  17. محاکمه در نورنبرگ-1961-استنلی کرامر
  18. مرا متهم بدان-2006-سیدنی لومت
  19. موکل-1994- جوئل شوماکر
  20. وکیل مدافع شیطان-1997-تیلر هکفورد
  21. هیات منصفه فراری-2003-گری فلدر

http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/d/d3/science3.jpg

سینمای علمی تخیلی مثل ادبیات علمی تخیلی نگاهی آینده نگر و پیشگویانه را دنبال می کند.امروزه این سبک ادبی و سینمایی یکی از محبوبترین شاخه ها میان بینندگان و خوانندگان است.ژانر علمی تخیلی تلفیق زیبایی از علم،تخیل و هویت انسانی است که در دل این سبک به توصیف و کنکاش ماهیت علم،انسان و خیال و تلاقی آنها می پردازد.

1.      2001 یک اودیسه فضایی (استنلی کوبریک) 1968
2.      ای تی موجود ماورای زمینی (استیون اسپیلبرگ) 1982
3.      آواتار (جیمز کامرون) 2009
4.      بازگشت به اینده (رابرت زمه کیس) 1985-1990
5.      بازیهای گرسنگی  (گری راس،فرانسیس لارنس) 2012-2015
6.      بتمن (کریستوفر نولان) 2005-2012
7.      برخورد نزدیک از نوع سوم (استیون اسپیلبرگ) 1977
8.      بلدرانر (ریدلی اسکات) 1982
9.      بیگانه  (ریدلی اسکات) 1979 و بیگانه ها (جیمز کامرون) 1984
10.  پارک ژوراسیک (استوین اسپیلبرگ) 1993
11.  پرتغال کوکی (استنلی کوبریک) 1971
12.  پرواز ناوبان (رندال کلیزر) 1986
13.  پیشتازان فضا-استارترک (*) 1979-2016
14.  ترمیناتور (جیمز کامرون) 1984 و ترمیناتور 2 روز داوری (جیمز کامرون) 1991
15.  تلقین (کریستوفر نولان) 2010
16.  تماس (رابرت زمکیس) 1997
17.  جاذبه (آلفونس کوارون) 2013
.  جنگ ستارگان (جورج لوکاس،اروین کرشنر،دیوید مارکوئد) 1977-2005
19.  جنگاوران اخترناو (پل ورهوفن) 1997
20.  در میان ستارگان (کریستوفر نولان) 2014
21.  سولاریس (آندره تارکوفسکی) 1972
22.  عنصر پنجم (لوک بسون) 1997
23.  فرزندان آدمیان (آلفونس کوارون) 2006
24.  گزارش اقلیت (استیون اسپیلبرگ) 2002
25.  گودزیلا علیه بیولانته (کازوکی اوه موری) 1989
26.  لبه فردا (داگ لیمان) 2014
27.  ماتریکس  (لری واچوفسکی و اندی واچفسکی) 1999-2003
28.  متروپولیس (فریتز لانگ) 1927
29.  مردی از زمین (ریچارد شنکمن) 2007
30.  مریخی (ریدلی اسکات) 2015
31.  مگس (دیوید کراننبرگ) 1986
32.  منطقه 9 (نیل بلوم کمپ) 2009
33.  ورود (دنیس ویلانوا) 2016
34.  هجوم ربایندگان جسد (دان سیگل) 1956
35.  هوش مصنوعی (استیون اسپیلبرگ) 2001


جان لوکاره خالق رمان‌های پرفروش جاسوسی دنیا درگذشت. گراهام گرین در توصیف رمان جاسوسی که از سردسیر آمد» او گفته بود: بهترین داستانی است که در عمرم خوانده‌ام.» استفن کینگ نویسنده نامدار آمریکایی در رثای لوکاره نوشته است: این سال وحشتناک یکی از بزرگان ادبیات را از ما گرفت.»

رومه گاردین درباره وی نوشته است: لوکاره فقط خالق داستان‌های جاسوسی نبود، او سال‌ها در این فضا نفس کشیده و کار کرده بود. او که سال ۱۹۳۱ در انگلستان به دنیا آمده بود، مدت‌ها در سرویس‌های اطلاعاتی این کشور مشغول به کار بود.

بنا به گزارش آسوشیتدپرس، در مجموع هشت فیلم سینمایی بر اساس رمان‌های نوشته این نویسنده بریتانیایی ساخته شد که از آن جمله می‌توان به فیلم مردی که از سردسیر آمد» با بازی ریچارد برتون»، جنگ شیشه ای» با بازی آنتونی هاپکینز»، دخترک دامر» با نقش آفرینی دایان کیتون»، خانه روسی» با بازی شأن کانری»، بندزن خیاط سرباز جاسوس» با گری اولدمن» و مرد تحت تعقیب» با حضور فیلیپ سیمور هافمن» اشاره کرد. شبکه بی بی سی نیز جند سریال با اقتباس از رمان‌های نوشته جان لوکاره» نظیر بندزن خیاط سرباز جاسوس» ساخت که در آمریکا نیز عرضه شد.میراث جاسوسی» در سال ۲۰۱۷ و مأمور در زمین می‌دود» در سال ۲۰۱۹ آخرین رمان‌های نوشته جان لوکاره» بودند.

رمان معروف بندزن خیاط سرباز جاسوس» (۱۹۷۴)، دانش آموز نمونه مدرسه »(۱۹۷۷)، مردم خندان» (۱۹۷۹)، دخترک دامر» (۱۹۸۳)، جاسوس نمونه» (۱۹۸۶)، خانه روسی» (۱۹۸۹) و زائر مخفی» (۱۹۹۰)، خیاط پاناما» (۱۹۹۶)، مدیر شب» (۱۹۹۳) و باغبان ثابت» (۱۹۹۹) از آثار مهم جان لوکاره» به شمار می‌روند.


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

sarvar nosrati fnejadian mosmarumar Rhonda's info rhythereviv آذر فلز پایون حمیدرضا حاجی حسینی bertolewa basketball-alomina drotrandera